#ورطه_پارت_80
از جام بلند میشم و میرم سمت کمدم...دنبال یه دست لباس آبرومند که فردا شب که فامیل میریزن اونجا؛ آبرومو با اینجور لباسا بهشون ثابت کنم...ثابت کنم که حالمان خوب است...هیچ مشکلی نس...همه چیز بر وفق مراد است...
صداشو از پشت سرم میشنوم:
_دنبال چی میگردی؟
_یه دست لباس آبرومند که بدونن زن الیاس همه چیش جوره جوره، هرچی گفتن و هرچی شنیدن، حرف مفته!
_معلومه حرف مفته...حالا چی میخوای بپوشی؟
_هیچی ندارم...
_تو که داشتی...از خونه باباجونت کلی لباس اورده بودی پرنسس...
_الان دیگه ندارم، هیچ کدوم اندازه م نیس...به تنم زار میزنن!
_بریم برات یه دست لباس بخرم که بی آبرو نشی خدایی نکرده!!!
با طعنه بهم میگه ...حالا با چه قصدی؟ اینکه با این لباسای پرتفاخر هم هیچی نمیشی...یا اینکه چرا اینقد کوته فکری که لباسو مایه آبرو اعتبارت میدونی؟ منظورش هرکدوم که باشه، مسئولش خودشه...مقصر خودشو که هیچ جوره نمیتونم داخل آدما جا پیدا کنم...چه با لباس، چه بی لباس! چه با الیاس ، چه بی الیاس!
برای چندمین بار به ساعتم نگاه میکنم، قرار بود زیبا بیاد اینجا با هم بریم خونه عمه! اینم از فرهنگ بالاشه که معتاد و مریض میدونه ، نه انگل، آدمایی که باهاش زندگی میکنن هم اَجر دارن نه اینکه با آجر بزنی تو سرشون تا خلاص شن...
الناز سرش شلوغه، نمیتونه بیاد ، منم چه برم چه نرم، عمه در هر حال بهانه ای برای بردن شکایتم پیش مامان پیدا میکنه، پس اینجوری به خودم زحمت نمیدم برای کمک به عمه؛ در عوض کمکش میکنم برای یه بهانه! من به زیبا هم گفتم الیاس میاد و با هم میریم...امشب دیگه هر کینه و کدورتی هس باید از بین بره، هرچند که نه من با این دل کدر و نه الیاس با خاطر مکدر و دل تیره راحت نمیتونه بگذره، کینه ای هم که داشته همیشه شتری بودنش زبانزد بوده، ارثی که از اخلاقیات تک عمه برده...
شایان وسواس عجیبی پیدا کرده برای خوش تیپ شدن، خوشگل شدن، خوش پوش شدن...هرچی لباس مناسب امشب داشته رو چند بار پوشیده و دراورده، ولی هنوزم ارضا نشده، وقتی به دل بزرگ و مهربون خودش نَشِسته، نمیتونه به دل کوچیک و تنگ آدم بزرگا هم بشینه! اینو خوب یاد گرفته که راضی کردن خودش، راضی بودن خودش از خودش، خیلی راحتتر از راضی کردن آدم بزرگای اون خونه س، بزرگای فامیل که از قضا امشب همه تو اون خونه بزرگ جمع شدن!
ازجام بلند میشم، میدونم که خیلی اذیت میشه، خیلی آزار دهنده س که نتونی تصمیم بگیری؛ آزار دهنده تر اینه که نذارن تصمیم بگیری، من خودم داشتم این اذیتا رو، چشیدم این آزارا رو...برای همین نمیخوام که شایان از بچگی با طعم بدمزه و آزاردهنده بلاتکلیفی، بی خاصیتی، بی شعوری آشنا شه، باید از همین کوچیکی یاد بگیره که در حد خودش ارزشمنده و نظرش مهم...تا بعد ها که قد کشید بازم بچه ندونشش و بهش فرصت ندن، شانسا رو ازش بگیرن...وقتی اینقد بی هزینه و بی بها، میشه به یه آدم بها داد چرا ازش دریغ کنم؟! چرا براش عقده کنم؟! چرا بی بها و بی ارزشش کنم که فردا به خاطرش کلی هزینه بده،؟
بالاخره یه شلوار جین آبی میپوشه یا یه جلیقه لی آبی...یه کم پررنگ تر...موهاشم که نمیدونم از کجا یاد گرفته که فوکول کرده بالا...از این مدلا که آدمو یاد فضا نوردا میندازه که موهاشون چند متری بالاتر از سرشونه...
با گوشی الیاس برای دهمین بار تماس میگیرم، جواب نیمده، از دسترس من خارجش کرده، کاش همیشه همینقد دم دستی نبود.. دست نیافتنی بود، نایاب بود...درسته که دیشب خیلی مردونه پای قولش وایساد و موادی که از چنگم دراورده بود و جایگزین کرد؛ ولی هنوزم نمیتونم بهش اعتماد کنم...اعتمادِ شکسته با اعتمادِ تَرَک برداشته خیلی توفیر داره...اعتماد من به الیاس که خرد شده...پودر شده...پای همون پودرایی که مصرف کرد...ذره ذره دود شد...درست عین همون پودرایی که ذره ذره دود شد...
بعید نیس که امشبم نیاد...مث تموم شبایی که میدونست ادریس خونه عمه س...اون کینه تو دلش اونقد پررنگ بود که به خاطرش از دلتنگی عمه بگذره... گفتم شاید بتونه از این ارث عمه بگذره تا بتونه برادرشو ببینه...عمه بین دوتا پسراش گیر کرده، خدا برای هیچ مادری نیاره که بین بچه هاش بمونه...ندونه که حق با کیه...اما...اما عمه فرق داره، الیاس براش یه چیزه دیگه س...میدونه، ایمان داره که حق با الیاسه و ادریس همیشه خیره سر بوده و حق برادر کوچیکتر و بجا نیورده، همونطور که حق اولادی رو برای عمه بجا نیورد و با یاسمن ازدواج کرد...همین! با یاسمن ازدواج کرد پس طرد شده س...پس حقشه که از حق مادری عمه و برادری الیاس محروم بشه.
دوباره با گوشی الیاس تماس میگیرم...بالاخره با چارتا بوق جواب میده:
_الو الیاس...معلومه کجایی؟ ساعتو دیدی؟
_آخ زرین، شما برید من خودمو میرسونم، شده تا آخر شب...
_همین الانم آخر شبه، شبای تابستون کوتاهه الیاس...این حرفو باید سه ساعت پیش میزدی...
_حالا چه فرقی داره؟
_هیچ فرقی؛ چون در هرحال من بدون تو نمیرم...
_لوس بازی درنیار زرین، تو که همیشه بدون من میرفتی....
_آره، ولی این دفعه بدون تو رفتن مایه رسوایی،
انگشت نمای این فامیل هزار دست میشیم... میفتیم سر انگشتای هزار دستان؟
ولی این حرف فقط تو گوش خودم میپیچه، چون الیاس قطع کرده، حالا که قراره نَرَم، چه فرقی میکنه چه توجیهی براش بیارم؟ گاهی اون عقلش بیشتر از من میرسه...تجربه زندگی کردن و دست و پا زدن تو این لجنزارو داره، میدونه چجوری میشه با رسوایی پیش فامیل کنار بیاد...از این گوش بگیره از اون یکی در کنه...من فقط با دو دستم گوشامو میگیرم تا نشنوم ولی میتونم بخونم از نگاها...میتونم حس کنم از انگشتایی که منو نشون میدن...من تجربه ندارم ولی...میتونم کسب کنم..استعداد خوبی دارم تو تجربه کردن همه چیز...تجربه ثایت کرده!
اینبار بدون الیاس رفتن شرممو کم نمیکنه که هیچ چند برابر میکنه...هیچ کس نمیدونه که الیاس و ادریس زدن به تیپ هم...همونطور که هیچ کس از ما نمیدونه چرا زدن به تیپ هم؟
نگاه میکنم به پایین دامن سبز رنگ پیرهنی که دیشب با الیاس رفتیم خریدیم، از زیر مانتوم زده بیرون...دیشب چقد ابله بودم که فکر میکردم الیاس عوض شده، مگه آدم عوضی میتونه عوض بشه؟ مگه اینکه منم خودمو عوض کنم تا بتونم باهاش کنار بیام...ولو به بهای عوضی شدن...اما هیچی همینجور نمیمونه، همه چی عوض میشه...باید تغییرش بدم...حالا که دارم تصمیم گیری رو یاد بچه م میدم، پس خودم باید فول باشمش...باید از بَر باشمش...نمیذارم الیاس...نمیذارم همه چیز طبق میل تو پیش بره...ادریس مدتهاس که قول تغییر داده به من...اینکه تغییرت بده..به تو اعتماد ندارم ولی ادریس...ادریس برام فرق میکنه...بهش بیشتر از چشمام اعتماد دارم! ایمان دارم! از همونا که عمه به ادریس نداره ولی به تو چرا!...از همونا که من به تو ندارم ولی به ادریس چرا!
اونور ِ شیشه، شهر، تاریکه
بوی خون می ده اینور ِ شیشه
من به حرفات باز مطمئنم:
همه چی واقعا عوض می شه!
به شایان نگاه میکنم که داره تلویزیون یا به قول الناز تی وی میبینه...سرشو گرم کرده تا بابا الیاسش بیاد و ببرتش پیش عمو ادریسش...چجوری بگم بعد اون همه هول و ولا که برای خوب بودن و خوب پوشیدن داشت، حالا قراره نریم؟ چون رابطه بابا و عموش بده...این خوب پوشیدنا جلوی رابطه بد اونا هیچی نیس...
_چرا نیومدی دیشب؟ دیشب همه سراغتونو میگرفتن؟
_نشد بیام!
romangram.com | @romangram_com