#ورطه_پارت_79
_سودشه دیگه...ولی کنارت میمونم تا کارت تموم شه...
-چرا؟!
_محض اِرا! فکر کن دلم برات تنگ شده نمیخوام یه لحظه م چشم ازت بردارم...
_بی مزه...
_میترسم زیاده روی کنی...میترسم سنکپ کنی...میترسم.
امشب چش شده الیاس؟ یعنی اینقد قیافه م زاره؟ فکر میکردم ازم بیزاره! میگه دلش برام تنگ شده...شاید! ولی هنوزم ازش دلخورم! دلخورم ولی دوسش دارم...ساقی این روزامو...نه ساقی امشبمو دوس دارم...اگه یادم بره همون مرد بعد از ظهریه....اون بسته هنوز تو دستشه، یادم میره...
_بدش یه من زرین...
_مگه نگفتی مال خودمه؟!
_چرا ولی نه الان...
_پهلوم درد میکنه الیاس...
_هنوز خوب نشده؟ فکر کردم بعد زدن دیگه آروم شه...بپوش بریم دکتر...
_اونقدی نیس که برم دکتر...
_بالاخره چی شد؟ گرفتی ما رو؟ یا خوبی یا بد...اگه خوبی که هیچی ، بدش به من اون بسته رو؛ اگه نه؛ این دوای دردت نیس...
خشک میشم ...
_تو چته الیاس؟ چرا اینجوری میکنی؟
_چجوری؟
_چرا اینطوری حرف میزنی؟ چت شده؟ باز چی تو کله ته؟
_هیچی...به تو خوبی ام نیومده نه؟ بزن...بدرک، اونقد بزن تا جونت درآد...
با این حرفش دست از کار میکشم...راست میگه با زبون آدمیزاد با من حرف زدن فایده نداره....حالیم نمیشه...چه کنم که همیشه زور بالا سرم بوده...اگه زور نبود که الان پیش الیاس نبودم...اگه زور نبود که الان شایانو نداشتم...اگه زور نبود که... من فقط یه بار تونستم انتخاب کنم؛ اونم انتخاب راه الیاس بوده...اونم هم پیاله شدن با الیاس بوده...بلد نیستم انتخاب کنم...تصمیم گیری رو یادم ندادن...برام تصمیم گرفتن...
_تو همین حین، الیاس از فرصت استفاده میکنه و بسته رو از جلوی روم برمیداره...میترسم...نکنه همه ش مال من نبوده؟ نکنه پشیمون شده و میخواد توش با من سهیم شه؟! ردشو میگیرم، چند تا چک میزنم تو صورتم تا هوش و حواسم بیاد سر جاش...از جام بلند میشم و تلوتلو خوران میرم سمت الیاس...نگاه مکینم...میره سمت همون کمدی که جاسازه من بود...یه نفس راحت میکشم...پس همه مال خودمه...خود ِ خودم...
_برو بخواب...میام برات پماد میزنم...
_نمیخوام...تو به من شر نرسون، خیر پیش کش...
سرشو میندازه پایین و میره سمت آشپزخونه...ازبالای کانتر نگاش میکنم ، بشقاب شایانو بر میداره ، آب میکشه و میذاره تو سبد بالای سینک...از عجایبه!
بعدم میره سمت کتری و قوری و دو تا چایی پررنگ میریزه، عین قیر، رو سیاه، عین خودش، تلخ، عین حال این روزای خودمون...
_بیا بخور تا بیشتر از این چرت و پرت نگفتی..
هیچ وقت بلد نبوده عین آدم عذرخواهی کنه...هیچی اینجا نرمال نیس...هیچیمون نرمال نیس...طبق عرف نیس...قانونی نیس!
_امروز الناز زنگ زد...
_خب؟!
_میگفت فردا بریم خونه مامانت...یه جورایی جشنه...ولی مناسبتشو نگفت!
_ادریس میخواد بره...
دستمو که دور لیوان حلقه کردم، بیشتر فشار میدم...عرق میکنه، نمیدونم به خاطر بخار داغی بود که از لیوان بلند میشدیا به خاطر التهابی که از تنها شدنم...تنها شدنمون عایدم میشه!
_کجا میخواد بره؟
_یه مدت دنبال برنامه هاش بود که بره اونور...آق مهندسه دیگه ، داره میره درس بخونه پرفسور شه برگرده...
_پس اون فرصت مطالعاتی به قول خودش رسیده...اینجا و اونجا خیلی وقته که برای ادریس فرق نداره!...چند وقته میره؟
_چمیدونم، من که باهاش حرف نزدم...از مامان شنیدم...
غیر از اینم از الیاس اتنظار نمیرفت...
romangram.com | @romangram_com