#ورطه_پارت_73
دست میبره سمت دستگیره و میکشه سمت خودش، با یه تق کوچیک باز میشه...مگه تق داره؟!
سریع ماشینو یه دوران میزنه و میاد سمت در من، در و باز میکنه ...
حتی دیگه باهام هم کلام نمیشه...فقط زل میزنه تو چشمام..
سخته...برای منی که همیشه با الیاس تو قهر... اول فحش و فحش کشی داشتیم و بعدم گیس و گیس کشی...سر آخر منت و منت کشی جوری باهام تا میکنه که از همون اول میخوام منت کشی کنم...بدون فحش...بدون زد و خورد...
از ماشین پیاده میشم، وقتی باهام حرف نمیزنه، خیلی سبک سریه که من صدامو بندازم پس سرمو داد بزنم سرش...اینبار منم با وقار رفتار میکنم...فکر میکنم یکی از همون دفعه هاییه که الیاس میره تو هپروت و منم به دمش نمیپیچم...همون وقتایی که الیاس از داغی به قول خودش اکسیر شور جوانی، رو پا بند نمیشه...
انگار خیلیا ادریسو اینجا میشناسن، با سلام و صلوات میره تو...بعد حرف زدن با کلی ادم پیر و جوون و دراز و کوتاه...میره سمت همون جایی که این سردر براشون درست شده...شیرخوارگاه، نوزادا و بچه های قد و نیم قدی که هرکدوم قشنگ تر از اون یکیه...حالا منو برای چی اورده اینجا؟! حق دارم این سوالو از خودم بپرسم یا نه؟!من که بچه نمیخوام، همین پدر نامردی که تو شکممه ، منو رسونده به این فضاحت...
_میبینی زرین؟ میبینی؟ هرکدوم از این طفل معصوما یه ننه بابایی عین "تو"داشتن ..
بازم الیاسو کشید کنار ...بازم تموم کاسه کوزه ها شکست سر من.
_خب من نمیخوام بچه م یه همچین سرنوشتی داشته باشه...وقتی من باید هم ننه ش باشم هم باباش...شکر خدا تو هیچ کدومم که حرف ندارم...نمیخوام فردا بچه م سر از اینجور جاها دربیاره، امثال تو واسش دل بسوزنن...
دلم سوخته که دارم اینقد داغ و سوزنده باهاش حرف میزنم...حرفاش بدجوری شعله مو گداخته میکنه...برای همین میخوام بشم نمک رو زخم... بشم هیزم برای یاسمن و ادریس اجاق کور...
از شونه های افتاده ش میفهمم که داغی حرفم اونقد بوده که ذوب بشه و شُل و وارفته...
_چیکار میخوای بکنی ادریس؟ منو اوردی اینجا که چی؟ موزه عبرته؟؟ قراره به کجا برسیم.؟...
_قرار نیس به جایی برسیم...منو یاسمن همه راهها رو رفتیم و اخرش رسیدیم اینجا...عوض همه راههایی که تو و الیاس بی لیاقت نرفتین ...بی چک و چونه خدا بهتون نظر کرده...لطف کرده، میخواد بهتون برکت بده، ولی کیه که قدر بدونه؟ واقعا موندم تو حکمت خدا که اینجوری مکینه...به کسی نعمتی میده که دوزار ظرفیت نداره...
_از ظرفیت برای من حرف نزن ادریس...تو که دیگه میدونی تو چه جهنمی هستم! من ظرفیتم فوله...دیگه نمیکشم...این بار اضافه س...میفهمی آقا مهندس؟ اضافه بـــار...
ادای اون خانومه که تو آسانسورا هشدار اضافه بارو میده، در میارم.
_اون دکتری که امروز رفتی پیشش بهت نگفت روزی چند نفر میان پیشش التماس و زاری برای یه بچه...برای همونی که تو داری؟ حاضرن هرچی دارن و ندارن بدن برای همون بچه ای که تو واسه سقطش خودتو به آب و اتیش میزنی؟
نگاهشو میندازه رو زمین سنگ کرده، با نوک کفش یه چیزایی میکشه، شایدم نقشه ای که داره با خودش مرور میکنه رو ، رو زمین منقش کرده!
_یه چیز ازت بخوام دست رد به سینم نمیزنی زرین؟
_خودت میدونی که چیزی ندارم بهت بدم...
یه سکوت میکنم...نکنه؟!
_ببین ادریس من این بچه رو نگه نمیدارم، تو تا کی میخوای بیفتی دنبال منو برادر زاده نیومدت رو اسکورت کنی که یه وقت مامانش زیرابی نره سرشو بکنه زیر آب؟! من زیر بار نمیرم...
_عجله نکن زرین...
_اتقافا تو این مورد باید عجله کرد...دلم نمیخواد جون بگیره و بعدا بشه بلای جونم...
حالا کی اینو راضی کنه؟...فکر کنم باید از اول یه الیاس میگفتم، اون راحتتر راضی میشد.
روسریمو میکشم جلوتر....اونقد جلو که نقاب چشمام بشه...
_ادریس بخدا من خودم دلم خونه...به خیالت برام راحته؟ این بچه نباید بیاد...فکر میکنی اگه به دنیا بیاد تو اون سگ دونیه الیاس چه وضع و حالی پیدا میکنه؟ اونوقته که الیاس اونم مث من تو سری خور بار میاره...اونوقته که روزی صدبار نصف جون میشه...من فقط دارم جون نداشتشو ازش میگیرم...قبل اینکه برسه به حال الان من که مرگ براش بشه آرزو...
_تو یه بار به حرف من گوش کن اونوق....
جیغ میکشم:
_نمیخوام...دیگه نمخوام با طناب پوسیده شماها برم تو چاه...
_با طناب پوسیده کیا؟ من؟ منو یاسمن؟
_طناب عمه...بابام...مامانم...حاج رضا...الیاس....همتون...همه اونایی که الان این چاهو که عین چاه فاضلابه برام ساختن....اونام همین حرفای تو رو میزدن...
اشکم میاد پایین، تنها چیزی که از کل وجودم هنوز اون بالا، هنوز تو ارج و قرب نگهش داشته بودم:
_این دفعه میخوام اختیار سر خود شم...قالتاق شم...برای بچه م خودم تصمیم بگیرم...همونطور که همه منو بچه دونستن و برام تصمیم گرفتن...
دماغمو میکشم بالا تا بتونم بعد این حرفایی که یه نفس زدم، یه نفس راحت بکشم،این اشکا عین الکل، رو آتیش زبونم، زبونه میکشه ... میرم تو جلد همون زرینی که میسوزونه تا کسی نزدیکش نشه برای سرد کردنش...برای پشیمون کردنش....برای بی اثر کردنش:
_حتمی خدا هم راضیه دیگه ادریس...مگه خدا نمیدونست من تو چه شرایطیم؟ مگه نمیدونست اگه این بچه رو بده من زنده نگهش نمیدارم؟ حتمی داده که من بندازمش دیگه....تو هم بشی سوپر من...چمیدونم بابالنگ دراز...
لبمو گاز میگیرم، چقد پررو و دریده شدم جلوی ادریس...من که برای خواهرمم نتونستم راحت از این چیزا حرف بزنم ...حالا جلوی برادر شوهرم با وقاحت تموم میگم من بچه مو میندازم... کاش تو همون مطب دکتره خودمو بچه م با هم خلاص میشدیم...با یه تیر دو نشون...بخدا اگه ناراضی باشیم!.
romangram.com | @romangram_com