#ورطه_پارت_74

یه نفس از ته دل میکشه....دلم خالی میشه...پر میکشه به اون حرفی که میخواد بزنه...شاید زده به سیم اخر تا حرف آخرو بزنه...
_وقتی قاچاقی راه میفتی پی سقط بچه ت...بهترین فکری که به ذهن هرکی میزنه اینه که تو یه زن...
یه سکوت پر نفس...
_مفت مفت به به بچه ت انگ نامشروع زدن...انگ حروم بودن! اینو میخوای لعنتی؟! حالیت نیس؟
چشماشو میبنده و گوشه لبشو به دندون میگیره...
چشمامو میبندم و گوشه لبمو به دندون میگیرم... حرفش اونقد شفاف بود که انعکاس بشم حرکاتشو!!
برمیگرده سمتم، بازم اون سکوت پر از کنایه ش... سکوت پر از زد و خوردش....پر از ضرب و شتمش.
_منو یاسمن به هر دری زدیم، پیش بهترین دکترا رفتیم، ولی نمیشه....خدا نمیخواد...
. چند قدم از من پیشی میگیره... گوشه دیوار وایمیسته...دستشو میکشه پشت گردنش...
_اگه نتیجه این عملی اخری هم منفی بشه، دیگه دل و یه دل میکنیم و میام یکی از این همین فسقلیا رو قبول میکنیم....
_به سلامتی و میمنت...خدا برای هم حفظتون کنه....
حرصمو در میاره، برای همین لحنم تلخ شده ...درست به تلخی همون پادزهرایی که رو نیشای تلخ الیاس میزدم...
من خودم هزار و یکبار از این جَوّای احساسی برای خودم درست کرده بودم....ولی، نرود میخ آهنین در سنگ...
این قلب، برای بچه ای که تو چند وجبیش جا خوش کرده، نمیزد...سنگ شده بود...میخ این بچه سفت به دلم کوبیده نشده بود که با در اوردنش، دلم ریش بشه...جاش بمونه رو دیوارش...میخای کوچولو و بی موقعی عین این بچه زیادی براش پیش پا افتاده بودن...تخته پوسیده الیاس و دوده هاش...عمه و طعنه هاش...غوطه ور رو پوست و گوشت و خونم مونده، جایی برای ابراز وجود یکی دیگه نذاشته.
_هوم؟!نظرت چیه؟
بازم درگیر پس و پیش کردن کلمه ها و حسای درونی و بیرونیم بودم تا شاید این دم آخر، یه راهی واسه آروم کردن خودم پیدا کنم...برای نجات از این عذاب وجدان...
_چی گفتی؟حواسم نبود!
_من و یاسمن حاضر شدیم یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنیم.
تا اینجاشو که شنیده بودم...یعنی از اون وقت تا حالا فقط همینو تکرار کرده بود؟!
_خب بعدش؟ بچه ای رو هم نشون کردین؟
_هنوز نه...فکرم نکنم دیگه لازم باشه.
چشمامو ریز میکنم...
_چطور؟!
_برای اینکه تصمیم گرفتیم بچه یه خودی، یه هم خون، یکی که پدر مادرش معلوم باشنو بزرگ کنیم.
چه زود برای این بچه پدر مادر معلوم بُرید و دوخت....اونم جلوی همون زنی که داره نفس نفس با این بچه جلو میره...مادرِ معلومِ این بچه، با سرنوشتِ نامعلوم!
_باور کن زرین، براش کم نمیذاریم....تو به دنیا بیارش...قول میدم از همون تو بیمارستان خودمون درجا قبولش کنیم...
_چی میگی واسه خودت ادریس؟ مگه همه چی به حرف تواِ؟ پس الیاس چی؟ یاسمن چی؟
_یاسمن راضیه...مطمئنم...الیاسم نگرانش نباش...من رگ خوابشو خوب بلدم.
رگ خواب نمیخواد که این آدمِ همیشه تو چرت و خواب! چاره ش چند گرم، نه چند ده گرم از اون کوفتیاس.
_عمه چی؟ فکر میکنی دیگه زنده م میذاره؟ اصلا من این بچه رو از ترس عمه دارم میندازم،
ابروهاشو میندازه بالا و سرشو کج میکنه:
_مامان؟ چیکار میکنه مگه؟
_هنوز کاری نکرده، ولی به محضی که باد به گوشش برسونه که من حامله م...دیگه نمیذاره برای این بچه مادری کنم که...خودش میشه تموم کس و کارش...چون الیاس تموم کس و کارشه، همه چـــیزشه!
_من الیاسو راضی میکنم...تو به بقیه ش کاری نداشته باش...چاره ش اینکه چند ماه میری تو ویلای شمال من...بارتو که گذاشتی زمین، برمیگردی همین جا...آب از آب تکون نمیخوره...یاسمنم این مدت میره خونه مامانش....چمیدونم یه فکری میکنم دیگه.
_الیاس چی؟ اونو چیکارش کنم؟
_الیاسم باهات میاد نوشهر.

romangram.com | @romangram_com