#ورطه_پارت_72
_حالام تو تنهایی بیفتی این ور اون ور دنبال جمع کردن گندی که آقا زده... اول برو جرئت و جسارت پیدا کن بعد بیا از این لقمه های گنده گنده بردار دختر جون...تو رو چه به سقط جنین؟ برو به اقا جونت بگو چه کردی، اونم خیلی شیک عقدت میکنه و رسما بسته میشه به ریش این آقا زاده ای که قانون مداره و برام قانون جدید مینویسه.
نمیدونم ادریس کم میاره ازروی زیاده این دکتره یا ترجیح میده بقیه شاخ و شونه کشیدنو سر من دربیاره؟!
در عقب ماشینو باز میکنه، اول منو پرت میکنه تو و بعدم زیبا سوار میشه، یه راست میره خونه زیبا و پیاده ش میکنه، اینم از حامی و همراه ما.
از همون جا دور میزنه و میره سمت اندرزگو...اینجا برای چی؟ کی قراره بیاد اینجا؟! نکنه واقعا دادگاه مادگاهی انجاس و منو اورده مجازات کنه؟
اون جرئت و جسارتی که دکتره ازم خواسته بود و اینجا پیدا میکنم...
_برای چی اومدی اینجا؟
_...
حالا واسه من لج میکنه، اخه تو چیکاره منی فضول باشی؟
شانس بیارم خبر به گوش عمه نرسه اون وقته که بچه صد در صد سقط میشه! بعید میدونم عمه حتی به استخونای من رحم کنه!
_با تو ام! برای چی منو اوردی اینجا ادریس؟ چیکار میخوای بکنی؟
بُراق میشه تو صورتم...اونقد که فکر کنم پام به دادگاه نرسیده ، ادریس همین جا حکمو اجرا میکنه.
_خفه شو زرین،خفه شو.....ببُر صداتو!
خفه می شم که خوب می دونم
تو صدات انعکاس بغض منه
خفه می شم که خوب می دونی
درد در حال بیشتر شدنه...
_تازه امروز فهمیدم که خدا خوب در و تخته رو جور کرده، الیاس باید زنی مث تو پیدا میکرد...لازمش بود. تو لیاقتت فقط و فقط الیاس بود و بس... بلکم بدتر...
حالا الیاس شد بی گناهی که تو زندگی با من داره هرز میره، منم شدم هند جگر خوار...
چه تشبیهی زدم،واقعا مادری که داره با دستای خودش جگر گوششو از وجود خودش میکَنه چه فرقی داره با هند جگر خوار؟ این جگر گوشه بعد کنده شدن از وجود من جاش کجاس؟ خوراک کی میشه؟ یعنی میندازنش جلوی سگا؟
چنگ میزنم رو رون پام، من دارم چیکار میکنم؟چیکار میکنی زرین؟ حالا اون هیچی؟ خودت چی؟ نمگی یه بلایی سرت بیاد؟
میدونم سخته، نهایت سنگ دلیه، ولی من یه تنه بار این قتلو به دوش میکشم، چون نمیتونم، ازم بر نمیاد که فردا جور این بچه پدر خمار و نئشه رو هم بکشم، از کجا معلوم فردا نشه یکی بدتر از الیاس؟! الیاس که پدرش حاج رضا بود شد این...وای به بچه من که از همون اول یه بابای معلوم الحال داره ...
با همه احترامی که برای این عموی عزیزتر از پدر قائلم، ولی اینبار این مادر نصفه و نیمه نیازی به یه دایه نداره، برادرِ بابا الیاس به کار من نمیاد، نمیذارم بیاد تو کارام...تو کار منو بچه ای که تو شکممه...
هرجوره به این قضیه نگاه کنی، من از هر کس دیگه ای بیشتر به این بچه محقم...حق منه...چون میدونم که قراره خودم یه تنه به نیش بکشمش، چه تو دوره حاملگی... چه بعد اون....
الیاس واسه ادم عاقل و بالغش احساس مسئولیت نداره چه برسه به این بچه...ولی میدونم اونقد پدر سوخته هس که اگه بفهمه حامله بودم، رُل باباهای زخم خورده و خیانت دیده رو بهتر از هر هنرپیشه ای برای تماشاچیای مشتاق و زود باوری مث عمه بازی میکنه...عمه که همیشه خودکار نقش مکمل سناریویی که الیاس مینوشته بوده...
یه ترمز جانانه میزنه...سرم محکم به سمت جلو خیز برمیداره، دستمو میگیرم به شیشه جلو تا سپرم بشه، اینم از ایر بَگ بدبخت بیچاره ها!
سرمو میارم بالا...."شیرخوارگاه معصومی"!!!...
_پیاده شو....
بُغ بُغ تو چشماش نگاه میکنم؛
_پیاده شو زرین، اون روی منو بالا نیاراا...دلم نیمخواد دس روت بلند کنم.
جری میشم، اگه میزد تو دهنم خیلی بهتر بود که اینجوری بگه و سرم منت غیرت مردانه بذاره...
_حق نداری،
_خودت میدونی که خوب دارم،
_کی این حقو بهت داده؟ داداشت، مامانت، یا از تو درس و دانشگاه یاد گرفتی اقا مهندس؟
بالاخره عقده تحصیلات نداشته رو کوبوندم سرش...لااقل منو الیاس تو اینجور چیزا تفاهم داریم، سر نفهمی و بد دهنی و اهانت، مو نمیزنیم...خدا رو شکر...زندگی با آدم با درک و شعورم یه جور عذابه!
دستای مشت شدش رو دور فرمون میبینم، اونقد محکم که تموم خون تو رگ و پِیشو کنار میزنه و سفید میکنه...
romangram.com | @romangram_com