#ورطه_پارت_70
دوباره رو میکنم به زیبا...سرش تو گوشیشه و یه لبخند کوشه لبش...جنس این کش اومدن لبو میشناسم، یعنی راضیه، یعنی نادر اون طرف گوشیشه، یعنی نادر داره بازم عین همون وقتای نامزدی قربون صدقه ش میره و زیبا...زیبا دیوونه این مجنون بازیای نادر بود...
هرچی هس که جفتشون راضین،نادر خیلی پشتش وایساد،خانواده نادرم همینطور...تموم مدت سپهر پیش مادر نادر بزرگ شد تا زیبا تونست یه صفحه کتاب ورق بزنه...اونم با جون و دل بزرگش کرد ،بدون اینکه سپهر بچه لوس و نُنری بار بیاد...یه بچه مودب و معقول...
نفس عمیق میکشم...زهر این زهر خندو فرو بدم...هیچم لبخند رضایت نبود...، نارضایتی مطلق بود از اینکه، چرا بین منو زرین که فقط دوسال فرقمون بود، این همه فرق هس...
_پیاده شو زرین...
چه زود رسیدیم...دستمو میگیره تو دستشو یه فشار کوچیک بهش میاره.
اول منو میفرسته تو و بعدم خودش...پله های کلینیکو با ترسو لرز میرم بالا...خیلی میترسم،من که از این تجربه ها نداشتم تابحال،خودم شدم خط شکن فامیل،از کسی هم نشنیدم که سقط جنین چجوریه...چقد درد داره...ولی دردش هرچی که باشه از این زندگی درد آوری که دارم بیشتر نیس،الان درد رو من یه تنه تحمل میکنم که فردا دو تایی منو بچه م درد نکشیم از این زندگی لادرمون...
_نترس زرین جان،هرچی قسمت بشه همون میشه...ن
نمیدونم تو چشمام چی خونده،یعنی تا این حد صورت زهره ترک شدم تو ذوق میزنه؟!
حالا چرا میگه هرچی قسمته؟ یعنی قسمت تا این حد نزدیکه و با این سرعت تغییر میکنه؟ پشت در مطب؟
_چقد خلوته زرین! نه؟!
_اوهوم...حوری میگفت وقتایی که مث امروز مورد خاص داره، مریض ویزیت نکینه، واسه همینه که همه نمیدونن چیکار میکنه وگرنه که تا الان نظام پزشکیش باطل شده بود...
_موندم اون حامد بچه مثبت چرا تا حالا لوش نداده؟
شونه هامو میندازم بالا...
_حتما اونم میخواد یه کمکی به خلق ا... که عین من موندن تو گل بکنه.
توی اطاق دکتره رو صندلی که میشینم،
_چی کار میکنی آقا؟ زن و بچه مردم اینجانا...حالیت نیس؟؟
نفسم گره خورد تو سینه م...این، اینجا چیکار میکنه؟!
از شدت استرس و نگرانی فکر کنم بچه خود به خود نیست و نابود شد! " قسمت" خیلی بیشتر از بسیار بهمون نزدیکه!
نگاهمو میندازم رو تقویمی که به آشپزخونه زدم، از این تقویم دیواریا که برای تبلیغات میندازن تو خونه ها، عکاسی شکوه، چاپ دیجیتال، کارش ای بدک نیس...یه بار شایانو بردم یه عکس پرسونلی بندازه برای پیش دبستانیش...برای یه بچه خوبه، اونم پیش دبستانی، ولی اگه روزی قرار شد برم عکس واسه پاسپورتم بندازم، محاله برم اینجا(!!)
روز 23 ماهو نگاه میکنم...امروزه که...پنج شنبه، کی شنبه شد که حالا رسیدیم به آخر هفته ش؟!
یه دفعه دلم هوای یاسمنو بچه شو میکنه...از کی نرفتم سر خاکشون؟چقد بی معرفت شدم! چقد این خاک وامونده سرده که تا این حد یخ زدم؟ همه اینجوری شدن یا فقط من؟ منی که خودمو درگیر داغی منقل و وافور کردم؟ منی که پشت دستمو داغ کردم که دیگه نکشم...2 روز دیگه مونده به شنبه...واسه همین از شنبه ها گریزونم، چون زدم زیر قولم...زیر قولی که به خودمو الیاس دادم،
قرار بود شیش ماهه ترک کنم، اون وقت اون ترک میشد برگ برنده من برای فرار از باخت این زندگی، خودمو از این مرحله میکشیدم بالا و میرفتم مرحله نهایی ...الان چند تا شنبه گذشته و من به خودم قول دادم، شنبه بعدی ترک میکنم؟!هه! مث اون وقتای حوری که همیشه میگفت شنبه ها رژیممو شروع میکنم، الان چند سال از اون شنبه موعودش گذشته و روز به روز خِپِل تر میشه...
.هرچی از شنبه های حوری میگذره، فربه تر میشه، هرچی از شنبه های من میگذره، عین چوب خشک تر میشم، عین علف هرز از بینم نمیرم که همه رو خلاص کنم....حتی شنبه های منو حوری هم فرق داره...
چقد تفاوتام داره زیاد میشه، حتی با کسایی که هیچ وقت به قول تلویزیون و رادیو اختلاف طبقاتی و فرهنگی نداشتم، حالا خودم وقتی چسبیدم به این افیون، دور خودم یه خط پررنگ کشیدم...اونقد رو این صفحه زندگی محکم فشارش دادم، که سوراخ شد، حالا این سوراخو این درزو هیچ کس نمیتونه پُر کنه.
اون که اصلا به روم نمیاره که شرطو باختم، از خداشم هس که بیشتر با خودش فرو برم تو این کثافت...ولی خودم چی؟ پیش خودمم شخصیت ندارم؟ از روی خودم خجالت نمیکشم؟ هه!
وقتی افتادی تو راه کشیدن اون کوفتیا، دیگه آغاز کشیدنه، یه استارت پر ملات میزنی واسه کشیدن سیگار...کشیدن گَرد، کشیدن بار مشکلات، دیگه جایی تو این صفحه خط خطی زندگی نمیمونه واسه کشیدن و طرح زدن خجالت و شرمساری که!
من روم نمیشه تو روی مُرده ها نگاه کنم یاسی جان...از زنده ها باکی نیس، چون هرچی کشیدم و دارم میکشم از همین زنده هایی که دورمو گرفتن ولی تو زنده هم که بودی باهام بودی...منو تو جاری نبودیم، هم درد بودیم، میگن شیرازیا به باجناق میگن هم ریش، یعنی هم درد، راستو دروغش پای خودشون... ولی تو این فامیل منو تو هم ریش بودیم، بازم به تو! ادریس همه جوره پشتت بود، میگفتی ماست سیاهه، ادریس لام تا کام حرف نمیزد، در جا میگفت یاسمن درست میگه، تا این حد قبولت داشت،
الیاس چی؟ من اگه آیه خدا رو هم براش بخونم، چون از زبون من نقل شده ، تحریفه، دروغه، کفره!
عمه راست میگه، بین منو تو همیشه فرق بوده... چون از روز اول زندگیمون فرق بوده، تو زن ادریس بودی، من زن الیاس، والسلام... همین یعنی تفاوت از زمین تا آسمان!
امروزو خودت جور کن که بیام سر خاکت یه فاتحه ای بخونم، تو که این چیزا رو لازم نداری، من خودم لازم دارم، اونقد کس و کار داری که ازت راضی باشن و با جون و دل برات خیرات و مبرات بدن، من میام واسه خودم فاتحه میخونم....به بهونه سر خاک تو ولی واسه خود خاک بر سرم!! چقد پس و پیش شدن دو تا کلمه میتونه فرق داشته باشه و نداشته باشه....
چه فرقی بین تو و منه، وقتی هرجفتمون دستمون از دنیا و آدماش کوتاهه؟ حالا چه زیر خاک، چه روش!
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
تو کی بودی یاسمن؟! چی بودی؟!حتی وقتی سر خاک سرد تو هم میشینم، ته دلم گرم میشه...چرا؟ تو بقیه چه فرقی داشتی که حتی مُردتم از صدتای زنده امروزی بهتره، استخونای پوسیدتم از اینا که دور و بر من هستن و گوشت و پوست و خون دارن، بهتره...
romangram.com | @romangram_com