#ورطه_پارت_69
_خبه خب... بیا بریم، حالا انگار خودت چه تحفه ای هستی؟
_تحفه نیستم...من از الیاس بدترم؛ بابام ننه م یه پا برای خودشون ادم حسابیای فامیل بودن؛ ثمره شون شد من...وای به این بچه...
_زرین، الان این بچه رو زدی کنار، یه سال بعد چی؟ دو سال بعد چی؟اصلا تا کی؟مگه اخر داره؟
_اخر نداره، خودم به اخر میرسونمش...
_خبه خبه، از این قپیا برا من نیا...اگه میخواستی تمومش کنی اصلا شروع نمیکردیش...
دلم میشکنه از اینکه زیبا شاهد بود؛ لحظه به لحظه اون روزا رو و آخرم شهادت میده من مقصرم...این دادگاه زندگی من چی داره که هرکسی به خودش اجازه میده بر علیه من قضاوت نه و حکم بده؟!
دستمو میکشه و میبرتم سمت در...
منم از اون حالا و هوا میام بیرون، نمیخوام زخم زبون زیبا رو دلم بمونه...
_زیبا به نظرت کسی میفهمه؟
_نمیدونم...من دهنم قرصه...عمه جدیدا ندیدتت؟
_نه خدا رو شکر.
_....
اونم یه نفس از سر راحتی و سبک شدن بار اضطرابش میده بیرون، نذاشت از شر این بار خلاص شم تا نفس خلاص بکشه:
_خدا رو شکر، عمه رو که میشناسی؟ تو تشخیص زن آبستن هفت خطه، از رو چشمات میفهمه چی به چیه...
_اره، عمه کلا یه پا طبیبه واسه خودش...اینم شانس من ِ فلک زده س دیگه...هرچی مار موز و هفت خطه دو رو برم جمع شدن...
با آرنجش میکوبه به پهلوم:
_مار بزنه زبونتو...مام شدیم هفت خط دیگه؟ بشکنه این دستی که نمک نداره
محکم میکوبه پشت دستش...معلومه که داره شوخی میکنه تا منو از اون حال و هوای بی نظیر دربیاره... که شبیه و نظیرشو نه داشتم و نه دیده بودم و نه حتی خونده بودم.
الحق که موفق بود...زیبا خوب بلده چجوری میشه ذهن طرفتو معطوف خودت کنی...خوب میدونه چجوری طنازی و دلبری کنه ...حتی از یه زن، حتی از خواهرش...حتی از من!
منم جوابشو میدم، هرچند که میدونم برای جلب توجه زیبا کافی نیس...برای تو نظر اومدن زیبا باید یکی باشی عین نادر...یه دیوونه، یه عاشق،
_حالا تو هم...چه به خودش میگیره...راسته که میگن فحشو که بدی صاحبش بر میداره میذاره تو جیبش.
_زرین،خفه...
میزنم زیر خنده،زیبا رو همیشه دوس داشتم،هیچ وقت اهل سرکوفت زدن نبود...همیشه منو مقصر میدونست که چرا دل به دل الیاس میدم، چرا ساکت و آروم یه عین یه بره میشنم تا الیاس عین یه گرگ بیفته به زندگیم و دمار ازروزگارم دربیاره...
یه جورایی همیشه خوشحالم بودم از اینکه طرفمو میگیره و میدونه الیاس آشغاله، میدونه اگه به اینجا رسیدم بیشتر تقصیرا گردن الیاس بوده،این ، بریا من همیشه مقصر؛ سراپا تقصیر، عین یه پادزهره...عین یه زماد روی دمل چرکین، میسوزونه ولی...خوبه، دوست دارم دردشو...
..اما سرکوفت نه ...هیچ وقت...چرا؟ اونم که تو فامیل ما که تو نیش و کنایه زدن لنگه ندارن بزرگ شده،پس چرا؟
خب اینم از مزایای بودن با نادر خانه دیگه...زیبا هم عین ما تو بچگی عروس شد ولی با یه آدم درست... نادر باب میل خودش بارش اورد...تربیتش کرد...حالا زیبا شده یه پارچه خانوم...همین نادر چقد بهش اصرار کرد که درسشو ادامه بده،زیبا ی تنبل ما هم با کلی باج گرفتن و نق و نوق تصمیم کبری شو گرفتو رفت سر کلاسای شبانه...حالام شده دانشجو...اونم چی؟ با کلی سر کیسه کردن نادر...
چقد ناز این دخترو کشید و قربون صدقه ش رفت؛ هنوزم حرفای اون موقع نادر که یادم میاد؛ لبام کش میاد، نمیدونم خنده شادی از عاقبت بخیری زیبا یا...یا زهر خند حسادت...
"زیبا جان؛ خانومم؛ دردت به جونم؛ پاشو این جزوه تو بخون، خودم نکات مهمشو علامت زدم...بعد ازت میپرسم."
زیبا هم که همیشه جوابش معلوم بود:
"نادر بخدا امروز نمیتونم...سرم درد میکنه...چشمام باز نمیشه از زور سر درد...بعدا میخونم به جون خودم"
همین یه جمله کافی بود تا نادر کوتاه بیاد...جون زیبا کم چیزی نبود؛
"باشه خانوم گلم...بعدش میخونی دیگه؟ الان دراز بکش تا برات یه قرص بیارم...میخوای بریم دکتر...؟"
"نه نادر خوب میشم...بذار بخوابم دیگه..."
و نادر دوباره قربونش میرفت و ناز و نوازش تا زیبا راحتتر بخوابه،بوسه هایی که پشت دست زیبا میشوند تا مرهم بشه آلامش رو...تا...حرمت بشه این همه محرم بودن رو...تا...همه کس بشه زیبا رو...همه چیز بشه برای زیبا، برای زیبایی که همه چیز و همه کس نادر بود...
زیبا هم... به همین راحتی موفق میشد نادر رو سر به راه خودش کنه...ورق به راحتی میگشت...
ورق زندگی من...آه...لعنت به این دفتر زندگی جر واجر من که هیج جوره نمیشه به هم وصلش کرد؛ حتی با خون، حتی با خون یه طفل معصوم!
romangram.com | @romangram_com