#ورطه_پارت_7

اصلا اگه کسی یه ارزن عقل تو کله ش باشه، محاله با موجودی به اسم الیاس زندگی کنه. همیشه به سودابه حق دادم، الیاس زیادی بد دهنه، این خانوم مهندس برای اینکه حرمتش حفظ بشه دهن به دهن الیاس نمیذاره. وقتی از هر 10 تا کلمه الیاس، پنج تاش فحشه، سودابه برای چی باید باهاش هم کلام بشه؟ خدا وکیلی تا حالا از گل نازک تر به کسی نگفته ، کلاسش به این چیزا نیمخوره. زورش به الیاس نمیرسه ولی به خودش که میرسه! خودش ساکت میمونه، اینکه بهش انگ مغرور و از آدم به دوررو بچسبونن، خیلی دلچسب تره تا اینکه الیاس درست وسط جمع، حرفی رو که درست مزه مزه نکرده، بهش برگردونه، فقط برای اینکه بگه منم هستم؛ مثمر ثمر هستم، درسته زیاد تو جمع نمیام، ولی ازم مستفیض شین.
ای کاش میشد به سودابه بگم ، امشب راحت باش، عموی تریاکی بددهنت نمیاد، مثل همیشه که از جمع گریزونه.
با این حال معتقدم اگه یکی تو این خاندان فهم و شعور درست حسابی داشته همین سودابه س، کلا خانواده ابراهیم همشون آدم حسابی اند، همین شهره، بین جاریام از همشون خانوم تره، جاریام؟ همین یه دونه جاریه دیگه... حتی از خواهرای خودم. حتی از زیبا...که مثلا بین خواهرام یه چیز دیگه بود.
_تو فکری زرین جان!
_چیزی نیست، سرم درد میکنه.
همیشه واسه لاپوشونی کردن، هزار جور انگ و درد به خودم میچسبونم تا نفهمن چه دردی دارم. چی دارم میکشم.
الناز یه جین زغالی پوشیده که پاهای خوش تراششو بیشتر به نمایش میذاره. پای راستشو انداخته رو پای چپشو مام تکونش میده، از این کار بدم میاد، بهش حساسیت دارم.اون گوشی ماسماسکشو گرفته دستشو هی اس ام اس میده، انگشتای لاک زدشو روی صفحه تاچ گوشیش میرقصونه، رنگ لاکش هم رنگ لباسشه، آبی فیروزه ای. یقه لباسش زیادی بازه، یادمه اون وقتا من جلوی بابام، همیشه لباس گشاد و یقه کیپ میپوشیدم، مامان هیچ وقت نمیذاشت تا این حد باز، لباس بپوشم.
الناز خانوم، الان عشق دنیا رو میکنیا، دوران خوش نامزدی، همچین پکره، حمید رضا رفته سربازی ، خانوم از عشقشون جدا افتادن. خدا واسه هیچ نامزدی نخواد(!!) الناز تو این چند سال که من شدم عروسشون ، همیشه تو تب و تاب عاشقی بوده،
سرشو میگیره بالا و بهم نگاه میکنه، بهش چشمک میزنم...اِ وا! مثلا خجالت کشیده، سرشو میندازه پایین ، تا اونجا که میتونه نزدیک یقه ش فرو میبره... ولی انگار تاب نمیاره نگاه سنگین من به روی این سبک بازیاش با نامزدش:
_چته؟! نگاه نگاه میکنی؟
شونه هامو میندازم بالا:
_هیچی، شما راحت باش.
نیششو باز میکنه، خدا کنه که با زبونش نیشم نزنه:
_ما که راحتیم ولی تو انگار ناراحتی!
شروع کرد دوباره، دست خودشم نیستا، عمه اینجور بارش اورده که یار خاطر کسی نباشه...
_مام راحتیم.
گوشیشو میاره بالا و میذاره کنار لبش:
_زرین، به حمید رضا مرخصی نمیدن.
_الناز ولش کن بنده خدا رو، اینقد هواییش نکن، بذار بمونه سر پستش، اضافه خدمت نخوره بهش.
_آخه خیلی وقته نیومده...
_خب نیاد، بذار ایندفعه تموم شه، قال قضیه کنده شه دیگه...اونوقت واسه همیشه میاد.
سرشو تکون میده، انگار قانع شد...
_اوهوم....خدا کنه.
یادمه اون موقع ها گاهی که میخواست بره سر قرار با حمید رضا منو با خودش میبرد، منم همیشه میگفتم الناز اگه یکی ما رو با این پسره ببینه، من یکی که تیکه بزرگم گوشمه! ولی چه کنم که خودم سینه سوخته بودم، دلم نمیخواست هیچ عاشقی از معشوقش جدا بیفته، حمیدرضا پسر خوبیه، لااقل همین که معتاد نیست، یه چند قدمی از الیاس جلوتره.
یه نگاه به موهای رنگ کرده شهره میندازم که جلوش یه وری از زیر روسری ساتن گل گلی ش اومده بیرون؛ چقدر بهش میاد، شهره خانوم که مث من یه شوهر نصفه نیمه نداره، معلومه که باید خودشو واسه آقــــایی عین ابراهیم اینقدر خوشگل کنه.
من الان چند ماهه که نذاشتم قیچی بره تو موهام، حتی صورتمم خودم میشینم تو خونه اصلاح میکنم، همیشه خدام ؛ ابروهامو نافرم خراب میکنم. ولی دلم نمیاد برم آرایشگاه و بدم دست یه آرایشگر ماهر. برای کی پول بدمو خودمو خوشگل کنم که دستی به سر و روم بکشه؟ واسه الیاس؟ اون که جن و پری براش یکیه، اگه جنس ناب بکشه،تو عالم توهم ، همه رو از دم حوری و پری میبینه، با هر دمی که میکشه، اگه هم که ناجنس باشه که همه براش غول و هیولان.
ادریس سمت مبلای جلوی تلویزیون نشسته، هروقت میبینمش، بیشتر غصه م میگیره، چقد منو ادریس شبیه هم هستیم، ولی بازم اون وضعش بهتر از منه. اون تنها ...منم تنها. اون داغ اولاد و همسر دیده، من همسر و اولادم دارن ذره ذاره جلوی چشمام از کَفَم میرن، هرکدوم به یه نحوی.
یه نگاه به پای راستش میندازم که درازش کرده، خیلی وقته که زانوی راستش دیگه تا نمیشه، یادگاری همون تصادفه، یه آدم بی کَلّه و ناقص العقل پای این پسر عمه ما رو ناقص کرد، زندگیشم ناقص کرد، یاس و یاسمنو ازش گرفت.
یاسمن جاری خوبی بود، تنها کسی بود که تو خونواده عمه باهاش راحت بودم. حتی قبل از ازدواجم با الیاس. یادمه بچه دار نمیشد با کلی دوا و دکتر و نذر و نیاز، خدا یاسی رو بهشون داده بود. البته ادریسم این وسط یه عمل کوچیک کرد، چقد مادر یاسمن خدا بیامرز ادریسو دعا کرد که رفت زیر بار این عمل و حسرت مادر شدنو نذاشت رو دل دخترش.
شبی که یاسمن زایمان داشت، ادریس اونقدر هل شده بود که عین فرفره دور خودش میچرخید،اون شب من با یاسمن رفتم بیمارستان. صدای جیغ زدناشو زرین زرین کردناش،هنوزم خیلی از شبا میپیچه تو گوشم،اوایل توجهی نداشتم،ولی بعد ها فهمیدم که هروقت یاد یاسمن میکنم فرداش ادریس حال ناخوشی داشته، نمیدونم که این حال عجیب از کجا میاد؟ چرا یاسمن منو واسه خبر دار شدن از دردی که ادریس میکشه کاندید کرده؟ یعنی از من بیکار تر و بی درد نبوده تو این خاندان عظیم؟!
هنوزم وقتی کیف پولشو باز میکنه؛اول از همه عکس یاسمنو یاسی رو کنار هم میبینیم،چیزی که بیشتر از هر چیز دیگه ای عمه رو داغون میکنه و دمغ. وقتی هم این فامیل بیکار میشه،هیچ سوژه دیگه ای پیدا نمیکنه جز داماد کردن ادریس. اونم که هیچ وقت خدا نمیره زیر بار. داداش دومیه س،ولی از همه بیشتر میفهمه،اگه یه نگاه به قیافه شکسته ش بندازی ،فکر میکنی برادر بزرگه س،اونم با یه اختلاف سنی زیاد از بقیه بچه ها.
_کجایی تو زرین؟
_چی؟
_یه ساعته دارم صدات میکنم،معلوم هست کجا سیر میکنی؟
_همین جام.
الناز دستشو میذاره رو سرمو میگه:

romangram.com | @romangram_com