#ورطه_پارت_6

الیاس همیشه شرایط و برای مصرف هرجور موادی فراهم میکنه. خودشو دوستاش ، فکر کنم اینجا رو بهترین مکان دنیا میدونن برای عیاشی و نئشگی.

چه سکوتی تو خونه س. در اطاق الیاسو باز میکنم ، عین مار تو یه اطاق نمور دور خودش چنبره زده. هنوز چراغ روشنه، لای چشماش بازه، نمیدونم تاثیر مواده یا اینکه همیشه همینجور بوده؟ من الیاسو هیچ وقت صحیح و سالم در حال خواب ندیدم، الیاس معتاد اومد خواستگاری من، معتاد داماد شد و حتی شب عروسی معتاد منو از وادی بکر و مقدسم جدا کرد. همیشه اون مواد کوفتی اول بودن و من...دومی هم نبودم؛ دومی برای الیاس وجود نداشته، نه من ؛ نه شایان، نه حتی ننه باباش.

وقتی میگم تموم حساشو از دست داده، حق دارم که میگم، دارم میبینم که میگم، حتی گرما هم روش اثر نداره، توی گرما، گرفته خوابیده، هوای اینجا حتی از اطاق منو شایانم بدتره.

میرم سمت منقل و مخلفاتش، بطری های نیم خورده زهر ماری رو بر میدارم تا بریزم تو چاه توالت، خجالتم نمیکشه. من تو این خونه نماز میخونم، اون وقت چند متر اینور ، تو اطاق خونه من یه مشت الوات دارن....پف!

وقتی خم میشم سمت سینی زیر منقل، چشمم میفته رو خالکوبی بازوش، مال اون دورانی بوده که لااقل تحمل درد سوزن رو داشته، اون وقتا که هنوز شوهر من نشده بود؛ روش به لاتین نوشته، "نینا" . عشق دوره نوجوونی، نمیدونم اسم کدوم از خدا بی خبریه که حک شده رو بازوی شوهر من.؟ اون اوایل هر وقت از الیاس میپرسیدم، میگفت اسم یه دختره س که تو کارتن بچه گیاش دیده، ولی بعد ها تو باده نوشی و هپروت دنبالش... راستشو گفت، یه زمانی دوست دخترش بوده، حالا کی رو نمیدونم، اینکه چرا با هم به نتیجه ای هم نرسیدنو هم نمیدونم. من از الیاس چی میدونم؟ هیچی.

اون وقتا تصمیم گرفتم که دیگه به هیچی و هیچ کی فکر نکنم، جز به الیاس...به قولی "به تو می اندیشم" ولی فهمیدم بی لیاقت تر از این حرفاس که بخوام براش وقت بذارم. هرچی بیشتر الیاسو میشناسم، بیشتر تو خودم فرو میرم، بیشتر حس حقارت میکنم ، اونقد که واسه ادامه این زندگی هیچی انگیزه نمیمونه.

واسه همین از همون موقع ها تصمیم گرفتم برای اینکه لااقل چیزی به اسم امیدواری تو زندگیم بمونه، کمتر از الیاس بدونم، خودمو برای الیاس زدم به بی خیالی.دیگه نه خنده هاش سر شوقم میورد؛ نه گریه هاش، نه حتی خشمش و بددهنیاش.

من به خاطر الیاس از دست همه میکشیدم، حتی اونایی که یه روزی خودشون منو انداختن تو این چاه، تو چاه زندگی با الیاس. حتی پدر خودم. همون که هرچی میکشم به خاطر اونه. هیچ وقت نتونستم ببخشمش. هم اون، هم مادرمو. حتی عمه از خدا بی خبرمو که برای اینکه بچه شو از سر خودش باز کنه، انداخت تو دامن من.

من قرار بود بشم اون زنی که قراره الیاسو بسازه، بشم همون انگیزه ای که قراره الیاس پیدا کنه تا بتونه دست از شیطنتای دوره جوونیو خامیش برداره و آدم بشه...سر به راه بشه

.عمه، شیطونیای پسره ته تغاریت داره زندگی منو به لجن میکشه. خودم به درک، شایان عزیزمو چیکار کنم؟ اونم قراره همونجور که به من وصله باهام بیاد تو این منجلاب؟ چرا؟ چون مادرش از ترس طلاق با پدرش مونده و دم نزده؟ شایان اگه بزرگ بشه، چی میگه؟ همیشه ازم ممنونه که نذاشتم بشه بچه طلاق یا شاکی که چرا گذاشتم با یه پدر آلوده بمونه. آلوده بشه؟

این سوالا و جوابایی که براش ندارم داره دیوونه م میکنه. عمه میگه ، کار درستو میکنی که با الیاسم موندی، اونم بالاخره سرش به سنگ میخوره و دست از این کاراش برمیداره...تا سر اون به سنگ بخوره، من باید زخم سرشکستگی رو یه تنه تحمل کنم...

زیبا میگه تو خریت میکنی که باهاشی، یه روزی به خودت میای و میبینی که جوونی و طراوتت و خوشگلیت رفته و شدی یه بدهکار همیشگی، بدهکار خودت، بدهکار شایان، حتی همین الیاس پیزوری هم ازت طلبکار میشه.
زندگی با تو شده یک زندان
بی تو راحت شده و لب خندان
رنج ها بر دل من بنشانده
حیف عمری که گذشت سرگردان...(*)
الیاس که همیشه طلب داره، دست پرورده عمه س دیگه! همیشه نهایت، نوک دماغشو میبینه.

(*) شعر از عصمت

شهره ظرف شکلات خوری رو میگیره جلوم:
_بردار زرین جان؛ از این سیاها بردار؛ شکلات تلخه، از همونا که دوست داری.
یه پوزخند میزنم به زندگی و بخت سیاه و تلخ خودم. این شکلات شصت درصد تلخه، زندگی من چند درصدش تلخه؟ اصلا توش شیرینی داره؟
حتی تو خانواده الیاسم منو آدم حساب نمیکنن....چرا؟ چون پسری که خودشون از دستش ذله شدنو دارم تحمل میکنم. فقط همین شهره س که یه کم، فقط یه کم از بقیه بهتره، البته کار ندارم به اینکه وقتی به خواهرا و مادرش میرسه ، دیگه خدا رو بنده نیست، همیشه هم نقل حرفاشون منم.
سرمو برمیگردونم، سودابه دختر ابراهیم سرشو کرده تو اون کامپیوتر دستیش، چی بود اسمش؟ لپ تاپ...فکر کنم با حقوق این ماهش این لپ تاپو خریده. هنوز داره باهاش ور میره تا زیر و بمشو در بیاره. یه ابروشم داده بالا، استیل همیشگیش وقتی به من یا الیاس میرسه، تنها مکالمه ای که با هم داریم، فقط یه سلام و احوالپرسی یخه! منم خیلی خودمو بهش نمیگیرم، همیشه نهایت میدان دیدش، همون پدر مادرشن. برای منو عمو الیاسش که تره هم خرد نمیکنه، اون عقلش میرسه ها، من بی عقلم.

romangram.com | @romangram_com