#ورطه_پارت_5

اووف! که همه این "کشیدنا " رو باید یه جا، تو اون نقاشی جا بده!
صدای تقه ای که به در میخوره از جا میپرونتم ، حتما یا چایی تموم کردن یا بازم زغال میخوان. هروقت سیروس میاد اینجا به بقیه هم بد نمیگذره، با هر کامی که میگیرن یه پاتکی هم به گوشتایی که سیروس اورده و کباب کرده میزنن. بوی گوشت کبابی، در عین هوس انگیز بودن بوی تعفن میده، دلمو زیر و رو میکنه. از این همه تحقیر، از این همه زبونی....از خواری!
در و باز میکنم، هیبت تورج تو قامت در پیدا میشه، از همه زرنگتر و بی وجدان تر...سر همو رو گرم میکنه تا به سرگرمیاش تو این خونه برسه.
_سلام، زرین خانوم، خسته نباشید...زحمت دارم براتون.
اخمامو میکشم تو هم. جلو این ادم دستمو نمیبرم سمت روسریم تا گره شو محکم تر کنم، همینجوریم محکمه، ولی تورج براش فرقی نداره که چجوری جلوش وایسی، حجاب من توفیری به ذات خرابش نداره.
_بفرمایین
_عرض کنم خدمتتون که چند تا سیخ میخوام.
_باشه، همینجا صبر کنید الان براتون میارم،
با همه اینا ترجیح میدم تورج تنهایی اینجا وایسه تا اینکه یه بار دیگه به خاطر دادن سیخا برم دم در اون اطاق که 5 تا کپی عین تورج توش نشستن و بی بخار تر از همشون ، همون شوهر خودمه!
سیخا رو از کابینت در میارم و بر میگردم، تورج وایساده یه گوشه آشپزخونه و تکیه داده به کابینت، دستاشم تو هم حلقه کرده ؛ همچین نگاه میکنه که انگار چه کار پراحساسی رو دارم انجام میدم.
سیخا رو میگیرم جلوش، انتهایی ترین سر سیخو میگیرم، از ترس اینکه تجربه سیگار گرفتن از امید دوباره برام تکرار نشه.
انگار تورج میفهمه، یه پوزخند میزنه و اونم لبه دیگه سیخو از سمت خودش میگیره که مبادا با دستم کوچیکترین تماسی داشته باشه! اینم یه سرگرمیه جدیده؟ یه بازی نو با همبازی جدیدش شروع کرده؟ اصلا منو تو بازیش راه داده؟ چقد زود شروع کرده به این بازی، بدون هیچ رقیبی چه زود یار کشی کرد تو این بازی...و من که حتی حق نداشتم برای انتخاب هم بازیم ...
_خیلی ممنون... شب خوش.
دوباره میرم سمت همون اطاقی که شایان توش بود، سعی میکنم ذهنمو خالی از این کنم که تورج به چه حقی بدون اجازه اومد تو آشپزخونه؟ وقتی تاکید کردم؛" همین جا باش" .
بچه م شایان لم داده رو دفتر نقاشیشو داره ادامه میده به همون نقاشی زشت... بازم یه خانواده که اعضاش عین یه لشکر شکست خورده با فاصله از هم وایسادن، یه بچه که کنار یه مرد وایساده ، با یه مادر جدا افتاده. همون چیزی که شاید تو زندگی واقعیش دقیقا برعکسش بوده، همیشه الیاس بوده که از ما دور بوده و منو شایان لاینفک بهم چسبیده بودیم. معلومه که بچه م فقط میخواد با باباش باشه، حتی به قیمت دور افتادن مادرش.
نقاشیش زشت نیس، کریهِ!
_برم به بابا نشون بدم؟
_نه نمیخواد؛ بعدا بهش نشون بده.
_چرا؟ من الان میخوام نشونش بدم.
از جاش بلند میشه و دور میگیره سمت در اطاق.
_بشین شایان گفتم نه یعنی نه! الان نه!
رو همون پاشنه پا، زانوهاشو خم میکنه و میشینه رو زمین، دفتر رو تنگ تر تو بغلش فشار میده، حالا این دفتر شده هم دلش، با دلش یکی شده،لاینفک...
وای زرین! چیکار داری میکنی؟
با فشار دادن دندونام رو لبم، طعم خونو زیر زبونم حس میکنم، عجیبه که شور نیس، تلخه، تلخی زبونم، تلخی این بوی کوفتی، به همه چیز میچربه...حتی زبون شیرین بچه م که براش میمیرم...ببخش پسر خوشگلم، این داد برات لازم بود، اینجا با داد و فریاد من ازم دلخور شی، خیلی بهتره که بری تو اون اطاق و با خنده های سرخوشانه بابات از زندگی دلزده شی! بعدها میفهمی که دلخوری خیلی بهتر از دلزدگیه...این زد و خورد "دل" امید آدمو کن فیکون میکنه!
یه آه میکشم، از بی کسی بچه م، از آرزوهایی که محال نیست، ولی برای شایان من فتح مریخه ! از دستی که نمک نداره ، حتی برای بچه م، با این همه محبتی که بهش میکنم بازم نتونستم جای یه پدرو براش پر کنم، حتی یه پدر مفنگی! اون بابایی که در حال مواد کشیدنه رو ترجیح داده به مادری که زجر میکشه، خفت میکشه، خجالت میکشه...
این چیزا رو که میبینم، میترسم. میترسم از فردایی که بیاد و شایانم تو روم وایسه، شایانم نشه مرد زندگیم...شایانم منو از زندگیش بزنه کنار...
تموم لباسم از شدت خیسی چسبیده به تنم، چه دمی کرده هوا. چشمامو باز میکنم، سر شایانو که تو سینم گرفتم خیس از غرقه، یه نگاه به پنکه سبز رنگ گوشه اطاق میندازم، دیگه رمق نداره از سر شب تا خود الان واسه خودش چرخیده، باد گرم میزنه. شایان نمیتونه زیر باد مستقیم پنکه باشه ، برای همین باید بزنم که بچرخه.

سر شایانو از روی سینه م فاصله میدم، یه کم با دستم جریان هوا رو تکون میدم. صورتشو جمع میکنه تو هم؛دستمو میگیرم به یقه لباسمو یه کم جلو عقبش میکنم تا باد یه راهی پیدا کنه واسه خنک شدنم.

از جام بلند میشمو پنجره اطاقو باز میکنم ، با اینکه هوا بیش از حد گرمه، از ترس رفیقای الیاس، پنجره رو باز نکردم، مستقیم به حیاط باز میشه. پرده رم میزنم کنار که دیگه هیچی مانع ورود هوا نشه. پنکه رو خاموش میکنم، داغ کرده.

یه نگاه پر حسرت میندازم به دریچه کولر، از شهریور پارسال که نیم سوز شد، از ترس خاموشش کردم تا الان. هنوزم تعمیر کار نیوردم براش، الیاس که کاری نمیکنه. این مرد خیلی وقته که دیگه نه سرما میفهمه نه گرما.

کلیدو تو قفل میچرخونم. بوی دود هنوزم توی ذره ذره هوا پخشه. اونقدری هست که نمیتونم تشخیص بدم واسه کدوم جنسه وکی میکشه!


romangram.com | @romangram_com