#ورطه_پارت_4
پف! درشو تازه عوض کرده، چه با کلاس شده، از این درا که چشمی داره و خود به خود واسه مشتری باز میشه و خیر مقدم میگه...نظر بازی رو داره یاد تموم مغازه ش میده از در و دیوار بگیر تا برسه به خودش...اگه چیزی از قلم افتاد و از دید چشمای ناپاکش دور موند...این وسایل جورشو میکشن و بهش کمک میکنن...تکنولوژی همیشه برای آدمای بی ظرفیت و فرصت طلب بدترین کاربردشو نشون میده...اونقد که مخترعش هم هرگز چنین ترفندایی به ذهنش نمیرسید...اگه میدونست یه امید نامی هست که در بدو ورود کثافت کاریاش میخواد یه همچین دروازه ای رو درست کنه که ناموس مردمو دید بزنه شاید، اختراعش نمیکرد...شاید!
روسریمو میکشم جلوتر، بازم یادم رفت چادر سر کنم....اون موقع شاید به خاطر خودم که نه... به خاطر همون پارچه سیاه حرمت نگه میداشت...حرمت رنگ سنگین و باابهتشو...دل سیاهش از سیاهی چادرم میترسید و زبون به کام میگرفت...میفهمید از این سیاهی بالاتر چیزی نیس...حقارتو ملموس ترو غلیظ تر حس میکرد.
از در که میرم تو، سرشو میاره بالا... ناخود اگاه بینیمو جمع میکنم تا حس بوییاییم تقویت بشه. من که عطرم نزدم پس چطوری فهمید منم؟
_سلام، زرّین خانوم، احوال شما؟!
دروغ گفتم الیاس چوب خطمون هرچقدم که پر شده باشه، بازم کافیه فقط یه نیم نگاه کنم، اون وقته که، همه سوپرو که نه، ولی میتونم تا چند هفته جیره سیگارتو فراهم کنم.
اخمامو تو هم میکشم، کیف پولمو تو دستای عرق کرده م جا به جا میکنم.
_سلام، یه پاکت سیگار میخواستم.
_از همون همیشگیا؟
_بله.
_چیه این کوفتیا آقا الیاس میکشه؟ حیف نیس، بخدا من دلم برا اون طفل معصوم میسوزه... سمه اینجور چیزا براش، تعجبم چرا الیاس خان به این چیزا توجه نداره! فقطم شایان کوچولو نیستا، سیگار میکشه ولی دودش تو چشم کل خانواده میره، شایان...شما!
دوباره داره از حدش میزنه جلوتر!
_عجله دارم؛ ندارین برم.
_چرا، چرا. والا من منظوری ندارم، به خاطر خودتونه که میگم.
پولو میگیرم جلوش،موقع دادن پاکت،دستشو جا به جا میکنه تا همراه پاکت،دستمو لمس کنه. با تموم قد انگشتاش دو بند اول انگشتای وسط و چهارمو لمس میکنه. تنم مور مور میشه، مطمئنم که عمدی بود. پولو میکوبم رو دخلشو میرم.
من دارم به مرتیکه پول میدم، اینجوری با من تا میکنه، وای به روزی که پول اجناسمم ندم، دیگه اون موقع باید چی بذارم کف دستش عوض اون چرک کف دست(!!) اینجوری میشه یه معامله پایا پای، اون جنسشو میفروشه من .... من چی دارم برای فروختن جز...؟!
وقتی میرسم جلوی در اتوماتش، صدای نحسشو از پشتم میشنوم،
_بازم بیا زرین خانوم، ما در خدمتیم، همه که مثل الیاس خان بی لیاقت نیستند، "قدر زر زرگر شناسد..."
از در میزنم بیرون. صداشو پشت همون در اتوماتش جا میذارم. بعد از اینکه از پله های سوپرش میام پایین، حاج ضرابی رو میبینم، معتمد محله! زیر لب بهش سلام میکنم.
_سلام دخترم.
همین...
قدمامو بلند تر برمیدارم تا مکالمه کوتاه شه. نمیدونم چرا میترسم حرفای امیدو شنیده باشه. پله ها رو پشت سرم جا میذارم...چند قدم که به خیال خودم برای فاصله گرفتن از حاج ضرابی کافی بودپیش میرم ، برمیگردم تا مطمئن شم حاج ضرابی رفته باشه، پیر مرد رفته تو!
تابلوی سوپر بزرگ عمو رضا تو ذوق میزنه. من که ندیدم ولی شاید اگه خود عمو رضا بود ، این پسره حروم لقمه ش، امید، اینقد چشماش و دستاش بیخود و بی جهت به هرسو و هر سمت هرز نمیرفت.
ای کاش منم میموندم و همزمان با حاج ضرابی میرفتم تو سوپری...اینجوری اون امید دغل بازم یه کم مراعات به خرج میداد ... لااقل جلوی حاجی ضرابی با وجود اون همه حلال و حرومی که تو دخل و خرج داشت، نگاه حروم به ناموس مردم نمیکرد. خودمم نمیدونم چرا ازش فرار میکنم؟ واقعا چرا؟ چون زن الیاسم؟ چون امید به خودش اجازه میده به خاطر بی خیالی الیاس بهم نظر بد داشته باشه؟ چون شوهرم از خودش بخاری بلند نمیشه ولی از بساط دود دم جلوش همیشه بخارات متعفن بلند میشه؟!
_مامان چرا نمیشه بریم بیرون؟ هوا که خوبه!
چرا این بچه این همه گنده تر از سنش حرف میزنه؟ از بچه هم شانس نیوردیم....خدایا ببخشید...بچه م خیلی هم ماهه!
_نمیشه مامان جان، ببین برات میوه اوردم، بشین میوه تو بخور دیگه ، چقد اذیت میکنی مامانو.
بازم اعصابم داغون شده، با یه سوال کوچیک این بچه کم مونده طغیان کنم. مرتیکه بی وجود دوباره یه مشت خمار تر و بی غیرت تر از خودشو جمع کرده و به قول خودش مکان درست کرده.
هـــــِی! الیاس!همین رفیق بازی و مرامی که واسه رفقات گذاشتی کار دستمون داد. همین رفقات تو رو بدبختو منو فلک زده کردن.
نمیدونم چرا رفیقای الیاس مثل خودش تموم میل و حس مردونه شون رو از دست ندادن، چون من یه زن غریبه هستم؟ یعنی الیاسم خونه اونا میره به زن و بچه هاشون نظر داره؟
آخ! الیاس! اگه بفهمم اینجوریه دیگه همون یه ذره حرمتی که پیشم داری هم میشکنه، اون دیوار ترک برداشته بین ما جیرینگش در میاد و فرو میریزه.
با همه تنفری که ازت دارم، همه کثافت کاریاتو تحمل میکنم ولی خیانت، خیانتو نمیتونم نادیده بگیرم. مگر اینکه کور شده باشم، مگر اینکه کر شده باشم و لال، مگر اینکه مرده باشم. مُرده باشمو ببینم اون دستا، اون چشما، اون حرفا که یه روز برای من بود، حالا بین دود و دم نصیب یکی دیگه میکنی...جوونی منوآتیش میزنی و خوب که جزغاله شد و دودش خیره کننده ، همه چشمای خمارو به خودت خیره کنی...تو وقت خماری!
خودمو بیشتر تو خودم جمع میکنم، یه نگاه جگر سوز به جگر گوشه م میکنم، این بچه هم هیچ وقت یه مادر خوش و خرم نداشته.
_مامان، خوشگله؟
نقاشیشو از همون دور بهم نشون میده:
_آره پسرم، قشنگه...
ولی میدونم که نقاشی قشنگی از آب درنیومده، این بچه که چیز قشنگ ندیده بخواد ازش ایده بگیره، نقاشای حرفه ایشم به قولی قشنگ ریلکس میکنن و تو آرامش طرح میزنن، شایان من بین نعره ها و خنده های سبکسرانه پدرش و بقیه تو این هوای سنگین، قراره چه آرامشی پیدا کنه برای نقاشی کشیدن؟! "کشیدن"؟! عوضش خوب با مفهموم و کاربردای "کشیدن" آشناس...مثل تریاک و هروئین کشیدن، زجر کشیدن، خفت کشیدن، خجالت کشیدن از کارای پدر!
romangram.com | @romangram_com