#ورطه_پارت_3
شاید سر قولی که به خودم میدم نمونم، ولی قولایی که به شایان دادم، سرم بره، قولم نمیره...این روزا هم که با وجود الیاس نمیتونم این سرو بالا بگیرم، همیشه پایین افتاده!
_مامانی؟!
_جون دلم؟!
_ آقا یدی به آرمینشون گفت چرا داری با بچه این عملی مفنگی بازی میکنی؟ مامان مفنگی یعنی چی؟
لقمه تو دهنم سنگ شد، یدی جلوی این بچه چی گفته؟ میدونم این حرفا رو میزنه که منو تحریک کنه...که عصبانیم کنه و به بهونه دفاع از مَردم، از بچه م برم بیرون و چار تا کلوم باهاش حرف بزنم، ولو شده دهن به دهن هم بذاریمو قیل و قال کنیم. اون که آبرو سرش نمیشه، براشم فرقی نداره که یه زن شوهر دار تو محل جلوش داد و بیداد راه بندازه واسه دفاع از خودش، از بچه ش، از خونواده ش.
با دست شایان که گذاشت رو دستم به خودم میام.
یه لبخند کم جون بهش میزنمو اشاره میکنم به بشقاب املتش.
بچه م هیچ وقت دلش نخواست که لقمه بذارم تو دهنش. همیشه میگفت که من مَردم،... من ته دلم غنج میرفت از این بزرگ مرد کوچیکی که جلوم نشسته بود، همونجا آرزو میکردم این مرد کوچک مقابل من، یه روز بزرگ بشه و پشتم وایسه! اونوقته که دیگه نه محتاج اسم و سایه محو الیاسم، نه محتاج آب و دونی که ماه به ماه ادریس میذاره جلوم...
بازم اون اسم نحس الیاسو ترجیح میدم به آب و دونی که ادریس میده به من و بچه، الیاس وظیفه شه، حقمه، ولی ادریس چی؟ اون شده جور کش.
شایان کوچولوم یاد گرفته برای مرد شدن اول باید لقمه هاشو از دست مادرش سَوا کنه. ..بعدا آموخته میشه که باید نونشم از الیاس و ادریس سوا کنه...
نفسمو از ته دل میدم بیرون، فکر میکنم که "آه"باشه و مرغ "آه" همینجا نشسته باشه و آرزوهامو براورده کنه...فقط...
فقط ای کاش شایان هیچ وقت یاد نگیره که خودشو از مادرش سوا کنه...اونوقته که من دیگه نمیکشم...اگه اینطور بشه حتی...حتی آب و نون ادریسو هم ترجیح میدم، اما...اما نه، اگه مستقل میشه، اگه برای خودش کسی میشه با سوا شدن از ما، سری تو سرا پیدا میکنه، آب و دون و سر و گوش و همه چیش از ما جدا شه، من حرفی ندارم....راضی ام.
صدای در اطاق میاد، بالاخره آقا تصمیم گرفتن که بیان بیرون از تو سوراخی که خزیده توش.میاد سمت آشپزخونه و سر میز به اصطلاح غذا خوری که منو شایان پشتش نشستیم.
یه دست نوازش میکشه رو سر شایان، دلم نمیخواد دست کثیفشو بذاره رو سر پاک بچه م.
یه نگاه پر از خشم بهش میندازم وبازم دندونامو رو هم فشار میدم. اونقد که فکم درد میگیره.
_پسر گل بابا، میری واسم یه پاکت سیگار بگیری؟
من به جای شایان جواب میدم:
_نخیر؛ شایان هیچ جا نمیره.
_شما وکیل وصیشی؟
_نه من مادرشم، شناسنامه بدم خدمتتون؟
_خب منم باباشم، شوهر تو هم هستم، شناسنامه میخوای یا بهت ثابت کنم؟
دلم میخواد خرخره شو بجوم که اینقد وقیح جلوی بچه حرف میزنه، اونم از عرضه هایی که نداره، نه عرضه پدری، نه عرضه شوهری، نه حتی شناسنامه داره که بهم ثابت کنه، بهونه خوبی پیدا کردم واسه تحقیرش...کارت شناسایی گروی اوناییِ که خوب خودشو و اعتبار نداشتشو شناختن...
_شناسنامتو بیاری واسم کافیه،زن نیستم اگه نذارم شایان بره واست سیگار بگیره.
پفی میکشه:
_تف تو ذات پدرِ پدر نامردت بیاد، پول میدی بره بگیره یا نه؟
به فحش میکشه هفت پشت مردی رو که مردونه پشتش وایساد ...مردونگی کرد در حقش و دخترشو به این نامرد داد.
_تازه پولم بهت بدم؟ پولم کجا بود؟
_اونایی که ادریس بهت داده بود و تموم کردی؟
چقد این مرد رقت انگیزه، دلم به حالش میسوزه...
_خب؛ چیزه؛میگم بره نسیه بگیره.
_چوب خطمون پره آق الیاس،
ناامید شونه هاشو میندازه و راه بیرونو پیش میگیره.
نباید یادش بدم که وقتی پول نداره راههای دیگه هم هس...باید این راهها رو براش بن بست کنم.... با دست کج راه کج رفتنو یاد بگیره ، دیگه نمیشه راست و ریسش کرد...اگه یه وقت به ذهنش بزنه که وسایل خونه هم میتونن قیمتی باشن! یاد قیمت وسایل و اسباب خونه و جهیزیه بیفته اون وقت با هر پک سیگار سرمایه و امید من برای بازسازی و ترمیم این زندگی به باد میره...دود میشه...یه سیگار ارزششو نداره، اصلا ارزششو نداره که ذهن الیاسو به این وادی ها بکشونه!
وقتی میخوام برم تو این مغازه همیشه غصمه! پاهام به سمت مغازه میره، ولی یه چیزی، یه نیرویی، عجـــیب از وسط قلبم منو میکشه به سمت عقب، هرچی دور و دورتر از این سوپری که صاحبش ، با چشماش، بند بند تنمو جدا میکنه، یه کششی تو چشماش هست که با قدرت تمام حتی پوست تنمو میدره...لباس که چیزی نیس! با نگاهش، بدون کوچکترین لمسی، تمام قوای لمسی و حسیم فعال میشه. مثل اون وقتایی که با الیاس بودم،همون وقتایی که الیاس با چشماش سعی میکرد منو رام و خام خودش کنه. حتی به قیمت انزجار و تنفری که با بودن باهاش بهم دست میداد.
جلوش هرچی هم که نباشی، با چشماش همونی رو میبینه که دوست داره باشی! حتی گاهی برای اهلش این حرفو میزنه که نباید این طوری باشی....من هیچ وقت به روش، رو ندادم که بخواد حتی این حسای کثیفشو بهم القا کنه....با این حال از هیچ راهی دریغ نمیکنه...این امید خان، بیخودی اسمشو امید نذاشتن، همیشه امیدواره که بتونه روابط حسنه و لطیفی رو با جنس لطیف برقرار کنه...صبرشم برای این کار همیشه زیاد بوده...
romangram.com | @romangram_com