#ورطه_پارت_2
_ یه کم هِلی، دارچینی ؛ کوفتی میزدی تنگش...
_از سرتم زیاده...بخور نق نزن.
لامصب شامه هاش هنوز تیزه...
دوباره فیگور خیز برداشتنو حمله کردن به منو میاد ولی میدونم نئشه تراز اونه که از این بخارا ازش بلند شه.از حرصش،در کمال خونسردی و با طمانینه قدم برمیدارم، دستگیره در و میدم پایینو میزنم بیرون از اون همه دود و دم. جنس امروزم اگرم که با کیفیت بوده باشه، ذات آدم بی کیفیتی مث الیاسو نمیتونه تغییر بده، حالا هرچقدم که دوزشو ببره بالا.
چرا منم دارم مث آدمای روانی برخورد میکنم؟ چرا خوشم میاد از اینکه حرصش بدم و به قول خودش هرچی برای ساختن حال الانش رشته رو پنبه کنم؟ آخه مگه چیزی عایدم میشه جز چند تا فحش...؟ اگرم اون گَرد لعنتی خوب بهش حال میداد که میمومد و حال منم میگرفت !
چقد دوس دارم گاهی منم عین خودش چار تا لیچار بارش کنم، ولی الان نه دلشو دارم نه جونشو نه حالشو...حالو که گذاشتن اون بکنه با همون کوفتی که فقط لذت "حال "رو براش ساخته با تباه کردن عمر منی که تا الانم بیشترش "گذشته"! بدون هیچ آینده ای حتی مات، آینده روشن زیاده خواهیه برام، یه جور طمع!
در و که میبندم چشمم میفته رو عکس وامونده خودش، مال همون وقتاس که هنوز این زهر ماری دمار از روزگارش درنیورده بود. ولی بازم همه میدونستیم که خماره، میدونستیم که نئشه میشه.
میدونستیم و تظاهر میکردیم چیزی نیس، حالا حتی همون تظاهرم دیگه جواب نمیده، جز اینکه خودمونو مسخره و ملعبه مردم کنیم، ما هی بگیم الیاس مریضه، چیزیش نیس، مردم که خر نیستن، میبینن؛ میشنون،
میبینن حال و روز الیاسو و میشنون بوی گندی که داره از این باتلاق بلند میشه، باتلاقی که هنوزم سعی داریم به زوربه اسم قشنگِ زندگی صداش کنیم تا لااقل گوش رو آزار نده!
موهای سرشو نگاه میکنم. الان خیلی بیشتر مو داره،پرپشت تر شده، این کوفتیا هیچی که نداشته باشه،لااقل خوب شویدای روی سرشو ابیاری کرده.(!!)
مدل موهاش، شبیه مدل موی همون دورانه، اون وقتا هنوزم دنبال تیپ و قیافه بود، به خودش میرسید، مثل الان نبود که ماه به ماهم حموم نره.فقط مدل موهاشه که منو یاد ...یاد محسن میندازه. مث اون چند شبی که محسن به احترام محرم، صورتشو اصلاح نکرد و ریش گذاشت، موهاشم با روغن و ژل و مخلفات تزیین نمیکرد.
الان دیگه به خودم حق میدم که به محسن فکر کنم؛ اون موقع که تصمیم گرفتم فکرشو از سرم بیرون کنم، هنوز امیدی به الیاس داشتم ولی الان...الان که 6 ماهه گذشته و نیومده طرفم، حالا دیگه کنار هم نیستیم، تو هوای هم نفس نمیکیشیم که بخوام با فکر کردن به محسن مسمومش کنم.با هم همدل نبودیم، هیچ وقت ولی گاهی، اون وقتا که هنوز براش میل و رغبتی مونده بود با هم، هم نفس میشدیم. نفس اون بوی سیگار و گاهی الکل میداد، منم نفسمو تو سینه حبس میکردم تا بالا نیارم از بوی گندش... تا هق نزنم از روی بی کسی و بدبختیم.
حالا وقتی مرد من همه چیش سر تا به پا از محبت... از مردونگی... از پدر بودن ...خلاصه شده تو افیون... پس منم نه از مادر بودن،نه از زنانگی نه از محبت،واسش چیزی نمیذارم...تا کی من باید صبوری کنم و دم نزنم،چرا؟ چون زنم؟ چون باید بسازم؟ وگرنه میشم زنی که داره بامبول درمیاره و ناسازگاره...زنی که قدر زندگیشو نمیدونه و داره پشت پا میزنه به خوشبختی خودشو آینده بچه ش...اصلا به کی بگم؟ کی رو دارم که بگم؟ به قول خاله رباب((از پُر کسی بی کس شدم))با 7-8 تا خواهر هیچ کسو ندارم که باهاش دردل کنم...بگم از زندگیم، بگم از مرد زندگیم...بگم از این افیونی که این روزا،نه؛ این شبا،بازم نه، همه روزا و شبای عمرم، شده عزیز کرده الیاس...شده دلارامش...
ودختری که لباس سپید ... پوشیده
ومرد تا ابدالدّهر درکفن رفته
وزن که پرچم خودرابه قلّه کوبیده
ومردخسته، تا آخرلجن رفته
وچشم مردبه یک راه پوچ خیره شده
وزن که هردفعه قبل آمدن رفته
بوی املت ته گرفته م میاد، اگه به خاطر شایان نبود، محال بود که به این بو اهمیتی بدم. ولی گناه داره بچه م، اون که دیگه نباید پاسوز ما بشه. ادریس به خاطر همین بچه س که دوبرابرکار میکنه، بیچاره شده جور کش داداش بی غیرتش.
از روی زمین بلند میشم، چشم از عکس الیاس و مدل موی خیلی شبیه ش به محسن اون روزا، میگیرم. شایانو بلند صدا میکنم، تو کوچه با بچه های یدا... بامرام بازی میکنه، خوشم نمیاد از یارو، مردک هیز...کی از کجا بی مرامی دیده و بعدش خورده به پست ید ا... و با مرام فرضش کرده خدا داند! ما که چیزی از مرام این مردِ نامرد بی مرام ندیدیم.
_شایان بیا تو مامانم.
_میام مامان، بذار یه کم دیگه بازی کنم.
به اصرارش برای بازی با بچه های محل، محل نمیدمو دوباره صداش میکنم، باید به زور متوسل شم، خودم میرم سمت در حیاط تا دستشو بگیرم و چند لقمه از اون املت ته گرفته رو به خوردش بدم.
_مامان ، من دلم میخواست هنوزم بازی کنم.
_نه دیگه مامان جان، چند بار بگم دلم نمیخواد تو کوچه با بچه ها بازی کنی؟
_چرا؟ آرمین که خیلی خوبه...تازه امروز ماشین کنترلی که آقا یدی براش خریده بود و داد بهم...
_خودم یه دونه برات میخرم، از مال آرمین قشنگتر...
لب برمیچینه، همچین چروک میکنه لبای چربشو که به خاطر روغن املت نارنجی و براق شده:
_اون دفعه هم قرار بود برام قطار ریلی بخری، نخریدی...
_ اولا! " نخریدی " نه و" نخریدین" بعدشم دیدی که اون دفعه هم رفتم بخرم، آقا فروشنده گفت تموم کردیم...
_اولا "گفت" نه "گفتن"...اون آقاهه از تو پیرتر بود پس بزرگتره
وسوسه بوسیدن زبون چرب و چیلیشو دارم ولی حیف که این وسواس نمیذاره...نیم وجبی این زبونش کار دستش نده خوبه...اگه بگم نگو "تو" و بگو "شما" از همین الان باید اعتراف کنم که جلوی هوش و زبون این بچه کم میارم، میبازم...
_خب اینبار میرم، هم ماشین میخرم، هم قطار...
romangram.com | @romangram_com