#ورطه_پارت_67
باختن بی مسابقه، بی هیچ...
زندگی چیز دردناکی بود
انگار که غرور مرد کوچیکم، به دست مرد بزرگ زندگیش شکست...اونم جلوی تنها زن زندگیشون...تنها زن زندگیش...لااقل تنها زن زندگی شایان مطمئنم که خودمم...لااقل تا الان خومم...لااقل تا امروز پررنگ تررین زن زندگیش بودم و ...هستم.
سرشو میندازه پایین و با همون شونه های افتاده میاد سمتم...سرمو میگیرم بالا و به همون آسمون زل زدم...دوباره رفتم تو آسمونا سیر کنم تا پسر کوچیکم نبینه پیش مادرش کوچیک شده...
الان دلم میخواد بشونمش ور دلم تا از دل کوچیکش دربیارم این زخم دلی که باباش بهش زد ولی نباید بعد دعوا و گرد و خاکی که بابا جونش به پا مکینه ازش دغاع کنم،دلم نیخواد الیاس بَده بشه و من مادر نمونه،الیاس باید قدرت و اقتدارش و صد البته محبت مثال زدنیش برای بچه ش بمونه...نمیخوام از الیاس برای شایانم غول بسازمفهرچی هست و هرکی هست،برای شایان پدره...باید حرمت پدرونه ش حفظ بشه...
کنارم میشینه...دستاشو میزنه زیر بغلشو با لباسش خشکش میکنه...
_چیپستو نمیخوری؟ میریزم دورااا...
میپره رو پاکت سبز چیپسش،بوی آبلیمو میزنه زیر دماغم،یه جوری میشم...صورتمو تو هم جمع میکنم.
بچه دیگه مشت مشت چیپس نمیذاره تو دهنش،هر گردالی نازک چیپسو چند تا گاز میزنه تا فرو بده...چه زود اشتها از دست داد...چه زود ذوقش کور شد...چه راحت باباش این اشتها و ذوقو ازش گرفت
_بیا تو هم بخور...
چیپسو میبره سمت دهنم...
_نمیخوام مامان جان،خودت بخور.
_ تو هم بخور...بخور دیگه...مامـــــــــان!بببین دستامو شستم تمیزِ تمیزن بخدا...
_دستاتو به خاطرمن شستی؟
_اوهوم...فلور جون میگه پرنده ها کثیفن،بهشون دست زدین،بعدبشورین دستاتونو.
_فلور جون گفته؟
سرشو میاره پایین،ناچارا یه پَر چیپسو نجویده فرو میدم.
نفسمو میدم بیرون...هیچ بخاری ازش بلند نشد...چقد الان دلم بخار میخواست...مثل بخار دهن تو هوای سرد...بخار گرم سیگار از یه سینه داغ...بخار افیونی که تو ذره ذره رگ و پِیَم بره و اینبار با سرعت زیاد قدرت زیادتر ببرتم بالا...تو آسمون خودم...آسمونی که خودم برای خودم ساختم،بهشتی که خودم با ساختن این دو دو آتیش داغ برای خودم برپا کردم...
خدایا،من این مردو با ذره ذره وجودم دوس دارم،نه به خاطر اینکه با ذره ذره وجودم،وجود گرفته...به خاطر این محبتی که هیچ وقت هیچ مردی تو زندگیم بهم نداشته...اونم تا این بی چشمداشت...چطور از داشتن این مرد کوچیکم تو بطنم غصه دار بودم؟ چطور به خودم اجازه دادم فکر گرفتن وجودشو از وجودم به ذهنم راه پیدا کنه؟!
برگه آزمایشو که دیگه عین این نسخه های خطی زوارش در رفته رو دوباره میارم جلوی چشمام و میکوبم تو سرم.
خوب شد اینبار و عقلم رسید و نرفتم آزمایشگاه حامد،وگرنه اون به حوری میگفت،حوری به مامان و خلاصه کل محله میفهمیدن...اونوقت چه خاکی تو سرم میریختم؟ دیگه نمیشد هیچ جوره جمعش کرد...
من که میدونم اخرم هرچقدم که لاپوشونی کنم،باز باید به یکی بگم....یکی که بدونم دهنش قرصه قرصه...حالا کی؟ ببین 7 تا خواهر داریم اونوقت نمیدونیم به کدومشون اعتماد کنیم، هیچ کدوم آلو محض یه دقیقه تو دهنوشن خیس نمیخوره. اول باید برم سراغ حوری،اون داداشش با این دکترا و کلینیکا سر و کار داره، میتونه یه جای مطمئنو بهم معرفی کنه که نزنن فردا ناقصم کنم به چیز خوردن بیفتم. اونوقت اگه واسه خودمم مسئله ای نباشه عمه کوتاه بیا نیس...جلوی چشم خودم برای پسرش زن میگیره که براش یه پسر کاکل زری بیاره.
دوباره برگه رو باز میکنم،از همون بالا که اسم بیمارو توش نوشته شروع میکنم به خوندن تا میرسم به همون مهر قرمز رنگی که پایین برگه کوبیدن،این داغی که الان به دل من کوبیدن،کلمه (positive) پتک میشه و دو دستی یمخوره تو سرم. آخه چرا من اینقد بدبختم که مثبتای زندگیمم به خاک سیاه میشونتم؟ بین این همه دنیای منفی و چرک،هیچ مثبتی نمیتونه زندگی منو از این رو به اون رو کنه، فقط میتونه زیر و رو کنه،عین یه زلزله، با خودم میکم خیلی هم پیچیده نیس،قانون طبیعت همینه.."مثبت" در "منفی" ..."منفی". کاملا منطقیه! رو اصول و قاعده... اینبار زندگی بی منطق من شده تابع اصول و منطق... هرجا که قراره من بدبخت تر از اینی که هستم بشم، همه چی دست به دست هم میدن،شده از قواعد ریاضی و جبر اطاعت کنه، ولی باید این فرضیه زندگی نکبتی منو برای هزارمین بار برام اثبات کنه و ازش به این نتیجه برسه که زرین تو بدبختی، هیچ کسم مقصر نیس…خودت مقصری که همیشه تابع باد بودی، همیشه لال بودی،
خدا خودش گفته" تا خودت نخوای یه تغییری تو حال و احوالت بدی، اونم تغییری تو حالو روزت نمیده ." پس حالا حالا مونده ...بشین و تماشا کن،چون این زندگیت اونقد بی کیفیت هس که کسی دلش نمیخواد حتی گذری یه نظری بهش بندازه....خودت تنهایی باید بشینی و جور این زندگی رو به دوش بکشی، بقیه تنها کمکی که میتونن بهت بکنن اینه که تو تنهاییات استخون لای گوشت نشن.
تسلیم باد بودن و چرخیدن
تردید بین ماندن و رفتن بود
تنهایی ام بزرگ تر از تاریخ
تنهایی ات بزرگ تر از «من» بود
romangram.com | @romangram_com