#ورطه_پارت_66
_اونقد تند میخوره به هوا که داغ میشه و میسوزه...اونوقت ما نورشو میبینیم.
_عین زغال که بادش میزنیم هوا میخوره بهش...نورش زیاد میشه.
_آ باریکلا...آره همونجوری.
خدایا این بچه زیادی باهوشه...این هوش زیاد براش دردسر نشه.
انگار که یه بار سنگین از رو شونه هاش برداشتم...حالا سبکبال میره ردّ بازیش...
دستامو میبرم پشتمو تکیه کاه خودم میکنم،بیشتر سنگینیمو میندازم روشون...سرمو میبرم بالا،منم به این همه بر و بچه های خورشید خانوم آقای ماه نگاه میکنم،این همه بچه زاییدن اونوقت یکیشو ندادن به ما...ما تو هفت آسمونم یه ستاره نداریم...شاید داریم ولی تو این یکی آسمون چیزی نیس...تو شیش تای باقیش شاید...نمیدونم...گمون نکنم.
بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است
هفت آسمان پوچ مرا غم گرفته است
ابلیس پشت پنجره ای خیس، بیقرار
فریاد می زند: دل من هم گرفته است...
حالا که زدم و توپ توپه اونقدی جون دارم که که بتونم درمورد اجرام آسمونی با پسرک آسمونی زمینیم حرف بزنمو براش دلیل بیارم...دیگه همین روزاس که ذخیره جنس منم ته بکشه...اونوقته که باید یه فکری برای خودم بکنم.الیاسم که هردفعه یه بامبولی برام در میاره...یه بار دیر میاره،یه بار زود...یه بار باید به دستش بیفتم یه بار به پاش...داره خودشو بساطشو از من جدا مکینه...پای منو از بین دود و دم خودش داره میبُره...چمیدونم شتیدم قبولم نداره...هنوز بچه م...هنوزم تا ته باهاش نرفتم تو منجلاب...هنوز جا داره واسه رفتن تو کثافت...هنوز اون باتلاقش جا داره و من به عمقش نرفتم...دست کم با سر نرفتم...
صدای گرومپ یه چیزی میاد..چشم از آسمون میگیرم،شایان خورده به قفس کفترای الیاس...شانس اوردیم که چیزی توش نبود وگرنه الیاس سر هردومونو گوش تا گوش میبرید میذاشت رو سینه هامون.
_چیزی نشد مامان...نشکست.
بچه م نمیگه من خوبم...میگه قفس خوبه...اینم میدونه که الیاس واسه کفتراش از جون مایه میذاره...از خون.
_بیا اینور شایان جان،اون قفس کثیفه مریض میشیا...بیا اینطرف!
میاد اینور تر...اصلا چرا این وقت شب اومدیم بس تو حیاط نشستیم؟ از ما بهترون این موقع میرن تو پارک و پیاده روی بعد شامو به جا میارن،آخرم با خنده و شادی یه بستنی...یه آبمیوه ای اسنکی میزنن تنگش که حسابی تفریحی شده بشاه...هم ورزش هم تفریح با کمترین هزینه...چقدرم که میچسبه...بعد میگن چرا وزن کم نمیکنیم ...خب وقتی دو برابر کالری که راه رفتی رو میای میخوری انتظار دراری لاغرم بشی؟ اونم چی؟ وقتی با جفتت میری ...بدون هیچ غم و غصه ای،اونی که باید بخوری تا وزنت کم بشه رو نمیخوری...اگه نصف من غصه میخورید الان ده برابر من وزن کم میکردی....منم از وقتی تصمیم گرفتم خودمو تو لجن بندازم بی رگ تر شدم...بی غم و غصه...تنها غصه م همین بچه س...اگه اینم نداشتم تا خرخره خودمو با کله فرو میدادم تو کثافت...تو همین لجنی که الیاس جدیدا اوازه شو سر داده...
_شایان بیا این چیپستو بخور دیگه...بیا مامان،نخوری میریزمش دور...خراب میشه.
بدو میاد کنارمو بسته سبز چیپش لیمویی رو بر میداره و با دستای کوچولوش مشت مشت میذاره تو دهنش...تموم دک و دهنو انگشتاشم دلی از عزا در میارن...بچه م دست و دل بازه.
بسته رو میذاره زمین و میدوه سمت در حیاط
وا !چش شد این بچه...فکر کنم خودم چشمش کردم اینقد که گفتم باهوشه...خل شد یهویی...دور از جونش.
دستشو فوری میگیره زیر شلنگ شیر کنار حیاط...محکم میشوره.
تازه یادش افتاده که باید دستاشو بشوره و بعد چیزی بخوره؟ آره دیگه وقتی من که مثلا ننه شم تو هپروت خودم اون بالابالا ها سیر میکنم همین میشه دیگه...بچه خودش باید به وقتش برای خودش مادری کنه و مراقب خودش باشه که اگه مریض شه اینجا ادم سالمی پیدا نمیشه که هواشو داشته باشه...اصلا شاید آدمی پیدا نکنه که بهش تکیه کنه...که بدونه میتونه ازش آدمیت یاد بگیره.
اینبار دیگه صدای خود دره،الیاسه...خودشه.کلید انداخته تو در...
شایان میدوه سمتش...قبل از اینکه من بگیرمش...الان وقت خوبی نیس برای شیطنت کردن برای یه بابای خمار که تازه از پیش ساقی اومده...الان این بابا هیچی نمبینه،هیچی نمیشنوه...یانو من درک میکنم ...منی که خودمم تا چند ساعت دیگه همه چی یادم میره...میشم یه مامان خمار...یه مامانی که تازه از پیش بابای از ساقی برگشته اومده!
_بابا برام چی خریدی؟
بچه م حواسش هس که دستای خیسشو به جایی نماله...اینقد که من رو این خیسی وسواس دارم از همون کوچیمکی بهش یاد دادم که دست خیستو به جایی نزن...حتی به من
_هیچی بابا...
_اِ بابا مگه قرار نشد برام سُک سُک...
_شایان حوصله ندارمااا..برو ردّ کارت.
بچه م همونجور بغ کرده وایمیسته با یان بابای دمدمی که یه روز خوبه و تا یه ساعت با هم کُشتی مگیرن و یه روز از با سوال عادی هم از کوره در میره...
سوال عادی؟ سوال عادی...جواب عادی...سوال و جواب عادی مال بچه هاییه که ننه بابای عادی دارن،در یه کلوم زندیگ عادی دارن نه ما...نه شایان ...نه زندگی ما...
هه!زندگی! اصلا ما داریم زندگی میکنیم یا داریم از مردگی فرار میکنیم؟اصلا شاید کل زندگی ...کل زنده بودن واقعی یعنی همین دوره ای که شایان توش بازی میکنه و ازش لذت ...نمیبره...لذت نمیبره!!! کجای این زندگی با ننه بابایی که به نوبت وقت خماری و نئشگی بعد خماریشون میرسه لذت داره؟! زندگی این دوره ای که شایان منو دوره کرده هم نیس...شایان تو حصار این زندگی که دور ش چنبره زده گیر کرده و ...دم نمیزنه.
زندگی بچّه ای بدون توپ
گیج، در یک زمین خاکی بود
romangram.com | @romangram_com