#ورطه_پارت_63

تا که این گوسفند، گرگ بشه...
پف! این بچه هم شده کیسه بوکس ما.."ما" نه "من". این روزا الیاس زیادی ادب و تربیت بچه ش براش مهم شده، به من تذکر میده که جلوی بچه مراعات کنم و این حال نزارمو بذارم برای وقتایی که تنهام.
آدمیزاد چه روزگاری داره ها، دنیا داره مکافاته، حالا داره تموم اون زخم زبونایی که به الیاس میزدمو سر خودم در میاره....حق داره، اون به من نرسید ولی من به اون رسیدم، تموم لحظه به لحظه حال خرابشو با ذره به ذره گوشت و پوستم درک میکنم...اون حتی داره پسرمو ازم میگیره، همین که زمینو به دامن مادرش ترجیح داده، یعنی اینکه داره دیر میشه زرین خانوم، به خودت نیای، چشم از هم باز میکنی و شایانتو تو دامن عمه عالیه دیدی...اونوقته که یکی عین الیاس برات بار میاره، یه ورژن جدید از الیاس. تف و لعنتش برای تو که مادرشی میمونه...همونجور که خودت الان روزی ده بار عمه رو نفرین میکنی که آشغالی عین الیاسو برای اینکه از سر خودش باز کنه، به ریش تو بست....بعدم برای اینکه میخت محکم شه شایانو وصل کرد به تو... حالا منو شایان و الیاس بهم وصل شدیم اما با چی؟ با همون میخ زنگ زده که فرو رفته تو یه تیکه تخته پوسیده ....

_ نگاه کن ببین بچه م چقد بچه دوس داره، ماشالا چشمم کف پاش، چقدم که بابا شدن بهش میاد...نگاه کن تو رو خدا زرین.
_بله، دارم میبینم.
چی بگم به عمه؟ وقتی میدونم تهش قراره به چی ختم بشه! دوباره میخواد برام از آرزوهای مادربزرگ شدن و نوه دارشدن بگه... اینکه بالاخره یه روز میمیره و ارزوی دیدن بچه عزیز دوردونه ش الیاسو به گور میبره.
شهره تا ته قضیه رو میخونه، همه میفهمن، بار اولش نیس که:
_وای مامان، نمیدونید دیوونه م کرده این بچه، بخدا اگه به خودم بود من همون سودابه برام بس بود.
_وا! این چه حرفیه شهره؟ خدا قهرش میگیره... زود استغفار کن.
شهره باید استغفار کنه که برای التیام اون زخم زبونی که تو میزنی داره از بچه هاش مایه میذاره یا تو؟ یا شایدم من...منی که دلم نمیخواد تو این زندگی درب و داغون پای یه بچه بی گناهم بکشم وسط این بلبشو.
_بیا بگیرش زرین جون، بگیرش عزیزم، ببین چه نازه؟ اگه زن باشی و زنیّت داشته باشی محاله که بچه بگیری بغلتو دلت نخواد!
تا کی میخواد ادامه بده؟ شهره بیچاره دیگه از چی باید ماییه بذاره واسه ماله کشیدن رو این حرفای تو عمه؟
بچه ای که گذاشته تو بغلمو و هیچ حسی بهش ندارمو میگیرم دستم. اروم تکون تکونش میدم، نمیدونم چرا؟ این بچه که ارومه؟ این کار من برای اروم کردن این نوزاد دو روزه شس یا اروم کردن خودم تو زندگی که تو این 2 سال کنار الیاس بهم گذشته؟
_ماشالا به تو هم میاد مادر شدن زرین جان، ایشالا سال بعد همین موقع بچه خودتو تو بغل بگیری و ارومش کنی؟
رو لبام یه لبخند محو میاد ولی تو دلم زار میزنم به حال خودم ...اونم پررنگ و غلیظ. ..اون وقت بعد مادر شدن کی میخواد خودمو اروم کنه عمه؟ کدوم مادری میخواد به درد دل ایم نو مادر برسه؟ مادر شوهرم یا مادر خودم؟
الیاس زیر چشمی نگاهم میکنه، نمیدونم این نگاهش یعنی طرف مادرشه یا استثنا حقو داده به من؟ آخه خودشم که همیشه موافق بود که بچه مچه ای فعلا تو کار نباشه....باز چشمش به مادرش افتاد و همه چیزو یادش رفت؟
اینبار دیگه واقعا بچه بی قراری میکنه، اونم فهمید که هیچ حسی تو بغل این زن عایدش نمیشه...این زن همون زن عموش بمونه بسه... نه خاله شه ، نه عمه ش...این زن هیچی نیس، هیچ کس نیس، اصلا آدمه؟ واقعا من میتونم مادر بشم؟ میتونم مادر یکنم؟ یا فقط بیاد یه زن برای الیاس و یه عروس برای عمه باشم؟ اونم یه عروس خیره سر و لجباز که خحاضر نیس هیچ جوره کوتاه بیاد.
به شهره نگاه میکنم که داره با ارامش به اون پسر 2 روزه که هنوز اسم نداره شیر میده و انگشتاشو تو موهای یکی درمیون بچه میکشه....اینجوری با یه بچه بی زبون حرف میزنن؟
_ حاجی تو گوش نوه ت اذان گفتی یا بچه هنوز مومن نشده؟
_ نه مادر جان، حاج بابا گفتن اطاق که یه کم خلوت تر شد تو گوشش اذان میخونه.
_ اِ...آره حاجی؟ خب چرا زودتر نگفتین؟ پاشید بچه ها، پاشید اینجا رو خلوت کنید تا دیر نشده، حالا شهره و این شاه پسر فرار که نمیکنن، الان از همه چی واجب تر مومن شدن این بچه س!
در و پشت سرمون میبندیم و همه یه لنگه پا تو راهروی بیمارستان منتظر میمونیم که اون قدم نو رسیده مومن بشه و به جرگه مسلمونا... مسلمون زاده های دنیا یه نفر اضافه شه...
سِر میشم، نکنه بگه من بمونم پیشش؟ حوصله اینکه به قولی پادار مریض اونم از نوع زائوش باشمو ندارم...بخصوص اینکه شهره خودش هم خواهر داره هم مادر، میتونن پیشش بمونن، اونم راضی تره، خواهر و به جاری ترجیح میده..
_خب امشب کی میمونه پیش شهره؟
یه نگاه نظامی از چپ به راست و از بالا تا پایین به خانومای حاضر تو جمع میندازه، درست مث موقعی که معلم تو مدرسه میخواد اسم یکی رو ببره که ازش درس بپرسه، ای کاش اینجا هم یه میزی نیمکتی چیزی بود که من زیرش قایم شم، عین اون موقع ها...فوقش عمه شکایتمو میبره پیش مامان، بازم عین اون موقع ها!
_یاسمن پیش شهره میمونی دیگه؟ بمون مادر گناه داره، خوبیت نداره پیش قوم و خویشش... یه وقت میگن فک و فامیل ابراهیم چقد بی معرفتن، فقط بچه رو میخوان، به هر حال نصف اون بچه از ماس...مام باید سهم خودمونو بدیم از این بچه یا نه؟!
عمه بعضی وقتا بعضی حرفاش خیلی قشنگه ها...عین این آدمای تحصیلکرده حرف میزنه، نصف بچه مال ماس...باز خوبه که همشو متعلق به خاندان خودشون نمیدونه، با اینکه از علم ژنتیک چیزی نمیدونه...ولی تو این مورد زاد و ولد خیلی هم خوب خبره شده،
باید از همون شب که مچ منو و محسننو موقعی که داشت تو حیاط مثلا بیماریهای ژنتیکی رو توضیح میداد میفهمیدم، همون موقع هم فهمیده بود که قضیه بوداره!
_تو هم با ما بیا زرین، و تو الیاس، هردوتون با هم.
چقد با صلابت حرف زد، دیگه جای هیچ چک و چونه ای نمیذاره. ای کاش من جای یاسمن میموندم پیش شهره! خوبیت نداره پیش قوم و خویشش!...
تو ماشین طبق معمول الیاس باید جلو بشینه چون مرده، چون خوبیت نداره که یه زن جلوی یه مرد باشه ...حتی اگه اون زن مادر باشه و اون مرد پشتی پسرش باشه.
عمه برمیگرده یه نگاه برزخی بهم میکنه، نیمدونم این برزخ قراره به چی ختم بشه؟ به بهشت که لااقل این ارامش و سکون نسبی زندگی من و الیاس حفظ بشه یا یه جهنم و دوباره بلوا به پا کنه...خدا خودش بخیر کنه.
_خب میشنوم.
الان خیلی...بیشتر از خیلی ضایع س که بگم چی رو؟ من که میدونم از ما دعوت به عمل اورده که شخصا به حسابمون برسه.
والی انگار الیاس براش فرقی نمیکنه که این سوال مسخره رو بپرسه و منتظر جواب مسخره تر عمه بشه...ولی مادرشه، این مسخره بازیا بین مادر و پسر یه چیز عادیه!

romangram.com | @romangram_com