#ورطه_پارت_62

روی زمین دو زانو میشینم، این پدر و پسر تازه حرفاشون گل انداخته، خوبه که الیاس هنوزم مظهر قدرته برای شایان، خوبه که بابای بی جون و بی بخارشو قوی میدونه...خیلی خوبه.
_شاید...ولی من دم شیر تو رو نبریدمااا...دم یه چیزای دیگه، یه کسای دیگه رو میبرم.
_دم کی رو بابا؟
شایا نو مگیره تو بغلشو میذاره رو پاش.
_دم اونی که بخواد با من در بیفته.
شایان یه نگاه عجیب غریب بهش میندازه، بچه م از این جمله، این خط و نشون باباییش چیزی نفهمید.
صبرم لبریز میشه:
_الیاس این کارا یعنی چــــــــــــی؟! لعنتی بدش به من اون کوفتی رو!
به سمتش خیز بر میدارم، شیرجه میزنم سمت جیب شلوارش که الان شده گنجینه من، اون گنجم الان اینجا به سر میبره.
_شایان جان، برو تو اطاقت بازی کن...منم این پاذلاتو برات میارم، برو پسرم، برو.
شایانم که امروز بابا دوست شده، بی چک و چونه میره سمت اطاقش...
_چته؟ چرا هار شدی؟
از جاش بلند میشه، نمیذاره دستم برسه به اون مامن آرامش، اونی که الان حاضرم هرچی دارمو ندارم بهش بدم تا بهش برسم، به همون اصل کاری... به همون اصل قضیه.
_الیاس جون مادرت، اذیت نکن بدش به من... لامصبم حالم خرابه...خراب، چرا نمیفهمی؟!
_من نمیفهمم زرین خانوم؟ من؟ من که دیگه سینه سوخته م، از شما بعیده این حرفا...
_باشه، چشم، هرچی تو بگی، بدش به من.
_نه دیگه نشد، همینجوری مفت و مسلم که نمیشه، عوضش چی بهم میدی؟
با همه حال نزاری که دارم، زِرتی جواب این حرفشو نمیدم... چی دارم که بهش بدم؟ چی برام مونده؟ کی برام مونده؟ "کی"؟
نکنه واقعا تنها دارایی تو دار دنیا رو میخواد ازم بگیره؟
_من هیچ ندارم بهت بدم الیاس، خودتم خوب میدونی؟
_چرا، ولی بیا حالا بگیر، خودتو بساز، بعد راجبش حرف میزنیم، بسته رو پرت میکنه جلوم...خودش جلوی پام زانو میزنه،:
_دیگه هم نبینم جلوی بچه از این افتضاح بازیا دربیاریا؟ نمیتونی ، غلط میکنی بشینی جلوی بچه برا من غمبرک بزنی...برو بتمرگ تو اطاق تا بیام...
بلند میشه و از در اطاق میزنه بیرون...مگه به شایان قول نداده بود که اسباب بازیاشو براش میبره؟
انگار که شرطی شده باشم...یا نمیدونم کلا عادت کرده بودم به اینکه تو پستو خودمو قایم کنم، میرم توحیاط و از قضا تو همون انباری تنگ و تاریک گوشه حیاط.
چرا دیگه این دود منو بالا نمیبره؟ بدتر انگار بیشتر و بیشتر میارتم پایین، حقیر تر میشم، پس اون خاطرات خوش چی شد؟ چرا دیگه حتی محسن یاد خودشم ازم دریغ میکنه؟ چرا نمیرم تو شبای هیئت اون موقع؟ همون موقع که با لادن و مرجان اینقد میخندیدیم که همیشه خدا مامان داشت چشم غره میرفت و با همون چشماش برامون خط و نشون میکشید؟
اون روزا، اون وقتا، با نصف همین گَرد، میتونستم به هرجا که اراده کنم برم، با روحم همه جا سیر میکردم ولی الان ...فقط میزنم که بتونم این تن لَشمو تکون بدم. شایانمو تنها میذارم و پناه میارم به این کوفتی!
نفسمو همزمان با بیرون اومدن از انباری، پر صدا میدم بیرون، خدایا چی فکر میکردیم چی شد؟ من به این گند کاریای الیاس ملحق شدم که چی بشه؟ که بتونم زندگیمو حفظ کنم؟ که شایانم تنها نمونه، که بیشتر براش مادری کنم؟ درست و حسابی مادری کنم؟ الان که از همه بیشتر شایانمه که داره ضربه میخوره...نه اعصاب درست و حسابی دارم برای سر و کله زدن با این بچه، نه تن درست و درمون برای اینکه لااقل بتونم بهش برسم، به فکر سلامتی جسمیش باشم.
وارد سالن که میشم، سر و صدای شایانو نمیشنوم... نگران میشم... میرم سمت اطاقش...بچه م خودشو بغل کرده و رو همون زمین سفت خوابیده، الهی، مادرت بمیره برات که عین مادر مرده ها اینجوری کز کردی یه گوشه، بچه م اسمشه ننه بابا داره، اون وقت ببین عین این بچه یتیما، غریب و بی نوا خودشو بغل گرفته و گشنه خوابیده، طفلی ناهار درست و حسابی هم نخورد، چجوری کنار یه مادر خمار بشینه و با اشتها ناهار بخوره؟
مادری که واسه یه ارزن از بنگ و آشغالو کوفت و درد، حاضره با دست خودش بزنه تو دهن بچه ش که خفه خون بگیره، مادری که میخواست بچه ش لال شه و بیشتر از این با باباش که از قضا شده ساقی مادرش حرف نزنه، چرا؟! چون مادر خانومش دیگه طاقت نداره...دیگه نمیکشه این همه خماری رو تحمل کنه، چون الان از هرچیز و هرکس براش واجب تر همون گَردیه که تو دستای باباشه.
بهتره که الان بچه فقط بخوابه، بازم خوبه که با همه سرتق بازیاش، بچه وابسته ای نیس که بدون من خوابش نبره و غذا از گلوش پایین نره.
به پاذل نصفه و نیمه ش نگاه میکنم، هنوزم اون تیکه ای که واسه دم شیرش بوده رو پیدا نکرده، نمیدونم چرا دلم میخواد بقیه پاذلشو من درست کنم، البته با احتساب اون تیکه مربوط به دم آقا شیره...همون شیر که خیلی قویه، سلطان جنگله ولی الیاس قدرتمند تصمیم داره دمشو ببره تا دور برنداره و جلوش قد علم نکنه،
میرم تو سالن؛ همون جایی که شایان نشسته بود داشت بازی میکرد، لابد قطعه پاذلش افتاده دور و بر همون مبلی که من روش نشسته بودم تا یه ساعت پیش نمیتونسم از روش بلند شم، از طرفی انگار که میخ داشت و نمیتونستتم با اروم و قرار بشینم روش...بتمرگم روش...چجوری به شایان کوچولوم که پر انرژیه گفتم برو بتمرگ سر جات؟!
ایناهاش! پیداش کردم....تیکه پاذل شایانم پیدا شد، بچه یه چیز میدونست که به من پیله کرده بود...دقیقا همون جایی بود که من نشسته بودم... تیکه پاذلو برمیدارم و راهی اطاقش میشم، بقیه پاذلو کامل میکنم، میذارم تو کاورشو کنار دستش رو زمین میخوابونمش. حتما وقتی بیدار شه و ببینه پاذلشو به علاوه همون تیکه گم شده براش درست کردم، کلی ذوق میکنه...بچه م داره یاد میگیره گلیم خودشو از آب بکشه بیرون،از تو همین خونه شروع کرده،از مامن به اصطلاح آرامشش...اجتماع بچه من از همین جا،کنج همین اطاق شروع شده...
بچه ای تو اتاق تاریکش
خواسته واقعا بزرگ بشه
گلّه شو ترک کرده با نفرت

romangram.com | @romangram_com