#ورطه_پارت_61
سرم داره منفجر میشه...ای کاش تعداد دستام بیشتر از دو تا بود! اینجوی با دو تا دست زانوهامو میگرفتم و با اون یکی دستام سرمو محکم فشار میدادم.
_مامان، مامان.
_ولم کن شایان...ول کن پسرم.
چقد سخته که الان دارم با همه توانم از درد به خودم میپیچم ولی نباید بچه م بفهمه.
_مامان...
_اَه...ولم کن دیگه شایان. اعصابمو بهم نریز.
_اَ مامان... این تیکه پاذلم مال کجاس؟ ببین دم شیره نصفه مونده
_دستشو از جلوی روم با شدت پس میزنم...
_چمیدونم مال کجاس؟ مال سر قبر منه...برو بتمرگ دیگه.
_چرا درک این بچه ها اینقد کمه؟ چرا موقعیت شناس نیستن؟
دستامو از دور زانوهام باز میکنم ...رو هم میذارمشون و عمودی از رو صورتم رد میکنم و رو سرم... وسط صفحه سرم تو هم گرشون میزنم. عین میله های قفس ، صورتمو استتار میدم.
هم برای این سر درد لعنتی، هم برای گزگز و خارش کف دستام، هم برای در امان موندن از سوالای تموم نشدنی شایان... شایدم برای اینکه نگاهمو از نگاه بغ کردش بدزدم.
دستش میخوره به گلدون کریستال وسط میز، با صدای بدی نقش زمین میشه...به جهنم که چشم روشنی که مرجان برام لورده، به جهنم که فرانسه اصله....بعدم به خدمت شایان میرسم. حالام که طوری نشده، نشکست که.
دوباره چشمامو میبندم و صورتمو تکیه میدم به حصاری که با دستام جلوشون درست کردم. کف دستامو میارم پایین تر و رو شقیقه هام میکشم، فایده نداره، اینا هیچ کدوم دوای درد من نمیشه...
چرا الیاس نمیاد؟ اونم که وضعش داغون تر از من بود...اونم که ذخیره گَرداش تموم شده بود...چرا نمیاد تا زودتر هر جفتمون از این درد لعنتی نجات پیدا کنیم؟! الیاس جان، بیا دیگه! چرا درک نمیکنی؟ چرا داری این درد و به استخون میرسونی؟ راستی چند ماه گذشته؟ به چند وعده در روز رسیده؟ شیش ماهم پرکردم؟
نه بایا...خیلی شده باشه، فوق فوقش سه ماه، شاید دو سه روز اینور اونور...از کی بود؟ همون موقع که الناز عروسی کرد؟ آره ، همون موقع بود.
صدای بهم کوبیده شدن دو لنگه در حیاط که میاد پرواز میکنم سمت در...همیشه این موقع ها شایان بود که میدوید سمت باباش ولی الان من...شوقم خیلی بیشتر از شایانه...
"آن مرد آمد...آن مرد با دست پر آمد، آن مرد با دوای درد بی درمون من آمد."
_اومدی الیاس، بده من...
بسته سفید رنگی که قد یه بند انگشت هم نمیشه میگیره جلوم ... تموم ده انگشت دستم میشه، طلب...خواهش، التماس برای گرفتن و چنگ زدن حریصانه به اون پَک بند انگشتی...
_اووو...آروم چه خبرته؟ چرا داری وحشی بازی در میاری؟
دستشو میکشه عقب، برام یه سراب از اون یسته سفید رنگ درست میکنه، فهمیده که تشنه هستم، تشنه رسیدن به اون بسته کذایی، برای همین خودش خواست که خالق سرابم باشه...
_بده دیگه الیاس، چققد اذیت میکنی؟
روشو برمیگردون طرف شایان:
_بابایی داری چیکار میکنی؟
_دارم پاذل درست میکنم.
آرزو میکنم ای کاش الان شایان لال شده بود و اینجوری جوابشو نمیداد، شاید این سوال بی جواب، الیاسو بر میگردوند سر اصل مطالب، سر ساختن من... سرِسر کیف اوردن من...سر دادن اون بسته عزیز و دوس داشتنی به من...
_خب بده ببینم،تا کجا رفتی؟
_بابا این دم شیر رو ببین،نمیدونم کجا افتاده؟ شیرم دم نداره!
_دم نداره،خب شاید دم شیرتو بریدن؟
_نه، نذاشتم بِبُرن
_خب شاید وقتی تو حواست نبوده، یکی اومده و بریده ش،
_کی اومده بابایی؟
_نمیدونم، ولی هرکی بوده خیلی قوی بوده.
_بابایی، نکنه تو بودی؟
بازم به بزرگترش گفت "تو" عوض "شما"...
romangram.com | @romangram_com