#ورطه_پارت_58

_الو زینب ببین راستش الیاس...
_خدافظ زرین، فردا میبینمت.
گوشی رو از روی گوشم میارم پایین و همونجا رو زمین وا میرم...چرا اینقد دلگرمی بهم داد؟ یعنی اونجا جای من نبود؟ چقد توشوهر داری ضعیف بودم که همه دغدغه شون شده سرو سامون دادن به زندگی من؟
مگه امام حسین یا به قول زینب سید الشهدا محتاج منه؟ من خودم واسه دلخوشی خودم رفتم اونجا... چرا منو از درگاهش میرونن؟ چرا منو به خونه ای که تمام در و دیوارشو ده روز محرم سیاه میبندن راه نمیدن؟ مگه من از اون در و دیوار سیاه ، سیاه تر و چرک ترم ؟!
_پاشو بیا زرین جونم...بیا که هیچ جا نازت خریدار نداره...اونی که نازتو میخره خود خودمم.
دوباره میاد جلو که دستمو بگیره که دستامو میذارم دو طرف گوشامو جیغ میزنم عقده دل وا میکنم.، از ته دل جیغ میزنم و عقده تنهاییمام، عقده بی کسیم، عقده بی پدر مادریم، منی که همه چی دارم و همه کس دارم، ولی هیچ ندارم.
_چه خبرته زنیکه آشغال عوضی چرا قربتی بازی در میاری؟
بازم خفه میشم، باید که بشم...چون این منم که زن بدکاره میشم، این منم که مورد دارم...وقتی حامی نداری یعنی مورد داری که کسی نمیخواد ازت حمایت کنه...
چادرمو به خودم فشار میدم ومیکشم رو صورتم... از ته دل زار میزنم...گله میکنم...شکایت میکنم...شکایتمو میبرم پیش صاحب همین شبا...
صاحب این مجلس که مجلسش افتاده تو خونه صاحب خونه ای که برای دختر خودش پناه و تکیه گاه نیس...خودش دخترشو اسیر کرد...حالا این دختر از به کی و کجا شکایتشو ببیره، کجا زار بزنه که نزنن تو دهنشو لقب کولی و قربتی رو بهش ندن؟؟

نفسم بند اومده؛ حس میکنم تو یه تله گیر افتادم، دستو پا میزنم ولی یه جایی گیره، بیشتر چنگ میزنم...نه نمیشه!
ترجیح میدم دست از تنبلی بردارمو چشمامو باز کنم...خودمو توی یه جای تنگ و تاریک میبنم، اینبار با چشمای باز به حصاری که دورم تنیده شده چنگ میزنو از دورخودم بازش میکنم، چادری بود که دیشب دور خودم پیچیده بودم.
چه به روز این چادر مشکیم اوردم...همونه که عمه سر خرید عروسیم پارچه شو خرید و به محضی که رسیدیم خونه برام برید و دوخت، وقتی اینقد راحت بخت سیاهمو برید و دوخت دیگه این پارچه چادری که چیزی نبود.
بلند میشم و چادرو پرت میکنم تو ماشین لباسشویی، باید بشورمش...حس میکنم دیشب دستا و هیکل نجس الیاس بهش خورد، من با این چادر نماز میخونم، باید شسته شه...بعدم یه اتوی جانانه میخواد تا عاری از هر کثیفی و آلودگی بشه...
در یخچالو باز میکنم یه دور از بالا تا پایین و از پایین تا بالاشو نگاه میکنم...هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نمیشه....میرم سمت فریزر، از توی کشوی سوم یه تیکه نون برمیدارم...بازم تافتون دوس داشتنیم، میندازم رو توری و میذارم رو گاز، چی میشد الان یه ماکروفر داشتم؟ دو سوته گرم میشد...حیف که مامان نتونست برام بخره...یا گاز یا ماکروفر یکیش...خب نمیشه که تو خونه اجاق گاز نباشه...پس از خیر ماکروفر گذشتم..
یه تیکه پنیر از تو قوطیش درمیارمو با همون دست میکشم رو نون،دو طرف تیکه نونو بهم میرسونم به قولی واسه خودم بلّه درست میکنم...با بی اشتهایی یه گاز بهش میزنم. هنوزم از بغض دیشب گلوم تنگه تنگه...فرو نمیره هیچی.
امروز حتما میرم خونه بابا و چند روز میمونم. با ذوق اینکه دیشب بابا خودش گوشی رو برنداشت وگرنه با آغوش باز پناهم میداد میرم سمت کمدم تا چند دست لباس بچپونم تو ساک زیر تخت. ساکو درم میارم ولی پشیمون میشمو برش میگردونم سر جاش...اومدیمو رفتم اونجا و کسی تحویلم نگرفت اون وقته که شدیدا ضایع میشم...من که از بابا و ننه م مطمئن نیستم...نمیدونم پشتم وایمیستن یا اینکه ببینن هوای طرف عمه پسه، پا پس میکشن.
ترجیح میدم همون دو تا تیکه لباسو بذارم تو کیف دستیم، حالا هروقت کثیف شدن دوباره برمیگردم خونه و دوباره بر میدارم. مگه قراره چند روز بمونم اونجا؟ الیاس اصلا متوجه نبود من میشه یا بازم دخالتای عمه میخواد منو پرت کنه تو این خونه ویران شده.؟
بیداری ِ تا صبح، روی بالشی خسته
با گریه خوابیدن کنار ساک دربسته
خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر
برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر
بی خاطره، بی واژه، بی هر مشترک بودن
بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر
پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر
ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر...

من کی اراده داشتم که واسه خودم تصمیم بگیرم؟از این همه ضعف خودم حالم بهم میخوره...تا کی قراره وضع و زندگی من همینجوری باشه؟دوباره میرم سمت آشپزخونه و از رو سر یخچال قرصای اِل دیمو بر میدارم...کار از محکم کاری عیب نمیکنه، بخصوص این روزا که الیاس دیوونه بازیاش زیادتر شده...کم دیوونه بود که حالا به اون زهر ماریام رو آورده؟ از کی شروع کرده؟ اولاشه یا اینکه این یکی رو هم به کلکسیون صفات نیکش اضافه کرده؟ یعنی اعتیاد به اون کوفتیا کم بود که حالا رو اورده به اینا؟
دوباره اون بغض لعنتی میاد تو گلوم...من دردمو به کی بگم؟ کی رو دارم که حرفمو باور کنه؟ تو این دادگاهی که همیشه من محکومم و الیاس بی گناه؟ قاضی باباس ولی دادستانش عمه س...اونه که همیشه رو رای و نظر بقیه تاثیر میذاره...همیشه هم که الیاس مظلوم واقع شده و منم متهم ردیف اول هستم.
وقتی اون همه آدم، دارم تاکید میکنم "آدم" ، گفتن که الیاس معتاده، عمه زمین و زمون رو بهم دوخت، قرآن اورد وسط و دست گذاشت روش، هزار و یک آیه و حدیث اورد که چرا راحت بهتون میزنین؟ اون دنیا باید جواب بدین... الیاس من پاکه، لب به سیگار نمیزنه، اون وقت شما اَنگ شیره ای و معتاد بهش میزنین...
چند بار به مامان گفتم که الیاس جلوی خودم سیگار کشیده...مگه تو همون قرآن و حدیث نگفتن که قسم دروغ نخورین؟ عمه تا کجای قرآنو با معنی خونده، اصلا معنی آیه ها رو میفهمه یا فقط اونجاهایی که ممکنه یه روزی به کارش بیاد و حفظ میکنه؟ مامان چی گفت در عوضش؟ زرین اینقد چشم سفید بازی در نیار، گیریم که سیگار میکشه حالا که چی؟ باباتم جوونیاش یه وقتا سیگار میکشید حالا چی شد...مُرد؟ قرآن خدا غلط شد؟ من باید ده بار تا الان ازش طلاق میگرفتم؟
نمیدونم چرا از هرچی و هرجا کم میارن، عوض توجیه کارای غیر موجه شون پای خدا پیغمبر و قرآنو نهج البلاغه رو میکشن وسط؟ مگه همین حاج آقا سبحانی بیچاره ده بار بیشتر پای منبراش نگفته بود که به نتیجه کاری که میخواید بکنید فکر کنید؟ مگه نگفته بود این همه قسم خوردن نباشه وِرد زبونتونو برای هرچیز کوچیک و بزرگی قسم نخورین؟ حالا ما از قسمای دروغ فاکتور میگیریم؟
با اینکه طفلک میدونست همین قومو خویشاش صاف صاف تو چشماش نگاه میکنن و دروغ میگن بهش؟ بازم به روی خودش نمی اورد و خودشو میزد به کوچه علی چپ، اون نکته رو هم میذاشت غیر مستقیم تو سخنرانیش در قالب درس و مشق زندگی و بندگی بگه، ولی کیه که یاد بگیره؟ تو همین قرآن اومده که "اکثر مردم فکر نمیکنن". فک و فامیل ما که دیگه از همه بدتر...
من حتی وقتی یه طرفه به قاضی هم میرم، بازم راضی برنمیگردم...چون قاضیای منو با پول و زرق و برق حاج رضا جلو جلو خریداری کردن...معلومه که کسی برای حرفای یه دختر بچه ای مث زرین تره هم خورد نمیکنه...آخرم نفهمیدم که من بزرگ و خانوم شدم یا یه دختر بچه نفهمم؟!
پف! دیشب که برای الیاس شدم یه عوضی قربتی... اینم از مرد خوش غیرت من...از من خواستن خانوم باشم و خانومی کنم برای کی؟برای مردی که اگه دیشب جیغ نمیزدم الان بهم تجاوزکرده بود...وقتی تو اون حال و هوا ش نمیخواستم نفس بکشم...نمیخواستم باهاش باشم اگه به زور نزدیکم میشه اسمش چی میشد؟

romangram.com | @romangram_com