#ورطه_پارت_54
میخوابونمش رو کاناپه و میرم سمت اطاق مشترک خودمو شایان...تشک یه مَنی رو پهن میکنم کف اطاق ..دو تا بالشم میذارم .
برمیگردم سمت هال، این چرا اینجا نشسته؟مگه خواب نداره؟ فکر میکردم بعد اون آبروریزی، الان دیگه یه خواب مشت بهش مزه بده.
شایانمو میندازم رو شونمو میبرمش رو تشک میخوابونم.
ماشالا بچه م چه سنگین شده، این چیزا رو که میبینم ته دلم غنج میره که داره بزرگ میشه مرد مادر، داره مرد میشه مرد مادر! دیگه داره تموم میشه زرین...دوره تنهایی و بی مردی تموم شد...
خسته شدم ازسایه سنگین این همه مردی که رو پهنای زندگیم سنگینی کردن، که همیشه بار خاطر بودن نه یار خاطر... که همیشه تو زندگیم سایه بودن، هیچ وقت نذاشتن نور بهم برسه و رشد کنم. همیشه با قامتشون جلوی رشد و بالندگی منو گرفتن...بابا، محسن، حاج رضا، الیاس...بسه دیگه... چند نفر به یه نفر؟
_کجا؟
_میرم بخوابم دیگه ...این موقع شب کجا میرن؟ تو رختخواب.
_آره، ولی یه جای دیگه هم میشه رفت؟
اخم میکنم...مثلا کجا؟
_کجا؟
_تو بغل همسر جونی.
پس الیاس هنوزم تغییر نکرده، هنوز داغ میشه...اون وقت من میسوزم به داغی این اوهام...این حال خوشش....
میرم تو اطاق و درو محکم بهم میکوبم.
حتی بهش فرصت ندادم که بخواد حرف دیگه ای هم بزنه و جلوتر پیش بره، چه برسه بخواد بیاد جلوی منو احیانا نزدیکم بشه.
لباسا و روسریمو که رو صندلی انداخته بودم، برمیدارم و میذارم توکمد. چه خوبه که همه چی همین جاس، تو همین قلمرو خودم. وگرنه باید میرفتم بیرونو دوباره ریخت نحس اون مست لایعقل رو ببینم.
با صدای در از جا میپرم.
_زرین اون روی منو بالا نیارااا...واسه چی عین دختر بچه ها چپیدی تو اون سوراخی؟
_...
_پاشو بیا ناز نکن...
_...
_هی الان حمید رضا داره چه حالی مکینه با خواهر ما...خوش بحالش....الناز عین زن ما نیس که! بعد 6-7 سال تازه یادش بیفته باید ناز بکنه.
وای الیاس، کدوم برادر از حال دادن و باحال بودن رابطه های خواهرش حرف میزنه، تو چرا اینجوری شدی؟
مشت میکوبه در:
_زرین به خدا نیای بیرون، این درو میشکنمو به زور میارمت بیرون.
سعی میکنم این صدا ها رو از یه گوش بگیرم و از یه گوش دیگه در کنم.
_باشه زرین خانوم، فردا دختر اوردم خونه حرفی نزنیا...خودت خواستی...بهترِ من.
فکر میکنه با این حرفا جونم میلزره، خیلی وقته به لطف اون کوفتیا، دیگه الیاس برام مهم نیس...لااقل هنوز برام مهم نیس، هنوز بهش محتاج نشدم که بخوام برای رسیدن به متاع، تنمو متاع کنمو بهش پیشکش کنم.
دیگه صدایی ازش در نمیاد؛ فکر کنم تصمیم گرقته به جای فردا همین امشب بره و یه دوری بزنه و نیاز فورس ماژورشو براورده کنه. منم بی غیرت شدم، منم دیگه نسبت به مَردم تعصب ندارم.
به پهلو میخوابم و رو به شایان، دستم میکنم بین موهاش...موهاش از شدت عرق، نوچ شده و بهم چسبیده.
90 درجه میچرخمو طاق باز میخوابم...دستامو زیر سرم قلاب میکنم و انگشتامو تو هم قفل میکنم.
النازم چه زود رفت خونه شوهر...چقد عمه گریه کرد....شاید برای اولین بار بود که گریه عمه رو دیدم...چند بار شد بهش بگم حالا حق داشته مامان بدبخت من شب عروسیه دخترش گریه کنه یا نه؟ پس چی شد اون شعارایی که اون شب به مامان بنده خدای من میدادی؟
"مگه داریم زرین جــــــونو اسیری میبریم؟"..."حالا گریه کردنت واسه چیه راضیه؟"..." کی بهتر از این شاه دوماد نصیبتون میشه؟"
هه! اینم از دلداری دادن عمه ما به خانواده عروس...بازم پسر شاه دومادشو برد بالا...کلا از هر فرصتی برای تعریف و تمجید شازده ش بهره میبره..
چه آبروریزی کرد الیاس امشب...اخه مجبوری تا خرخره بخوری که به این حال و روز بیفیتی؟که این دوزار آبرویی که من دارمم ببری؟ وای! جلوی حاج آقا سبحانی رو بگو...دم در الیاس دیگه نمیتونست رو پا وایسه! حالا همه مهمونام جمع شدن واسه خدافظی و تبریک...هرچند که کار خدا ، حاجی سبحانی دور وایساده بود ولی بهم پیچیدن الیاس رو از ده فرسخی هم میشد با چشم بسته تشخیص داد.
تو ماشینم که هم پای تلو تلو خوردن خودش، مارو ننو وار تو ماشین پیچ و تاب داد...با اون دست فرمونش مجبور شدم که خودم بشینم پشت رُل...هرچند که زیر بار نمیرفت داره خرکی میرونه و به کشتنمون میده...تا خونه دائم باید یه چشمم به جلو رو میپایید یه چشمم عقبو که کار نده دست منو شایان.
هی! موندم عمه واسه چی قاطی کرد؟ عروسی که دیگه چیزی نبود، لااقل عذاب وجدان و شرمندگی از روی خدا و بنده هاشو نداشتم، لااقل تا خود صبح اشک نمیریزم و التماس نمیکنم که مرگم زودتر برسه.
romangram.com | @romangram_com