#ورطه_پارت_53

کاسه بستنی رو از دست الیاس گرفتم، اون نخ سیگاری که عین لاتا پشت گوشش تو رِزِرو گذاشته بود، چقد خودشو منو مضحک کرده بود.
زود زود بستنی سنتی رو با تیکه های خامه روش داد بالا و پشت بندشم سیگار و اتیش زد، دقیقا همزمان با پایین دادن اخرین قاشق از بستنی، دود اول از پک اول سیگارشو فرستاد بالا....
_چقد لفتش میدی زرین،پاشو بریم دیگه.
_وا این چه وضعه بیرون اومدنه؟
_چشه مگه؟ تو که حرف نمیزنی...بشینیم اینجا چیکار؟ واسه همه بلبل زبونی واسه ما عین کلاغ فقط غار غار میکنی.
اینم از مکالمه عاشقونه کلاغ و روباه... تو دلم یه لبخند تلخ میزنم...واقعا هم چه شباهتی، من از نظر الیاس براش کلاغم و انوم عین یه روباه، فریبکار و دروغگو...فقط، من که قالب پنیری نداشتم که الیاس بهش چشم داشته باشه...تو این شعر، پنیره دست الیاسه ولی نمیدونم بازم به چی طمع کرده، کلاغه هم همون کلاغه نیست، گول نخورد، به خوردش دادن...اون پنیری که تو دست و بال الیاس بودو به خوردش دادن...پول و پله الیاس چشم همه رو کور کرد،واسه همین با چشم کور خودشون خواستن که منم لال شم و دم نزنم.
تازگیام که ماشینشو عوض کرده، بین راه برگشتم طرفش، مدام چنگ میزنه تو موهاش، من دردم میگیره به جای اون...چشه این؟ چرا اینقد بی قراری میکنه؟
_الیاس خوبی؟
لباشو به زور رو هم فشارمیده، با فرم خنده:
_آره چطور؟
_هیچی!
حرصم میگیره از اینکه منو نفهم فرض میکنه، الان اگه دست خودش بود با پشت دست میزد تو دهنم...حیف که هنوز خونه داییش هستم و جرئت نداره دست روم بلند کنه...به محضی که از خونه داییش برم خونه خودش، اون وقته که راحت و بی ملاحظه میتونه بزنه تو سرم...منم که حامی و حمایت ندارم، پس مجبور که تو سری بخورم و حرفی نزنم.
"داییش"...چقد زود بابای من شد دایییش! بابا دایی بودنو، فامیل بودنو، هم خون بودنو در حق الیاس تموم کرد ولی ناپدری من بود، برای اینکه از شرم راحت شه منو به هر قیمتی داد به الیاس، به هرقیمتی هم که نه، بی قیمت، مفت و مسلم. از دار دنیا؛ همون سه دنگ خونه ای که حاج رضا به همه پسراش داده رسید به من.
_پیاده شو دیگه.
اصلا کی رسیدیم؟
_شب خودت میای یا بیام دنبالت؟
_اینجوری که تو میگی باید بگم خودم دیگه...
_آفرین، قربون آدم چیز فهم...خودت بیا دیگه...راهو که بلدی، از این قرتی بازیام در نیاریم بهتره.
_حالا که به نفعت نیس شد قرتی بازی... تا.یه ساعت پیش که لذت بردن از دوران خوش نامزدی و نامزد بازی بود.
_آه برو پایین زرین، سر جدت اینقد یکی بدو نکن،
_مگه چی گفتم؟
_نچ! زرین، خَر ما از کره گی دم نداش، خوب شد؟ هرچی شما بگی، من گ* خوردم، خوبه؟ خیالت راحت شد؟
دستگیره و میدم سمت خودمو و پیاده میشم...حرف زدن با الیاس، تاوون داره. اون گ* رو من خوردم تو رو داخل آدم حساب کردمو باهات حرف زدم، آدم با یکی دیالوگ میکنه که گوش شنوا داشته باشه و شعور حرف زدن، نه الیاس که هیچ کدومو نداره، چون آدم نیس اینام ازش توقعی نیس.
شیشه رو میده پایین و با بوق میخواد بهش گوش بدم.
_پاشی بیایا شب...دوباره بامبول درنیاری سر ما...حوصله ندارم جواب سوالای مامانو بدم.
بازم مامان، بازم حرفا و وسوال جوابای مامان...بازم دخالتای مامان....
عمه کاش یه ذره از اون جربزه توبه مام ارث میدادی، تو این جور موارد من همه ژنو از مامان گرفتم و سهم ژن بابا خاموش شده انگار...مامان همیشه عین یه بره مطیع و سر براه بوده تو قوم بابا. با این حال با تبلیغات عمه ازش یه دیو ساختن بازم تو فامیل بابا.
کلیدو میندازم تو در و میرم تو...میدونم که هیچ کس تو خونه نیس...یا لااقل منتظر من نیس...همه جلوتر راه افتادن طرف خونه عمه، منم که موندم مثلا با آقامون برم خونه مادرشوهر، چمیدونن که آقامون الان امورات واجب تر از زن و زندگی و به قول خودش این قرتی بازیا دارن.
چه عروس و داماد متناسبی هستیم ما...الیاس که رفت پی یللی تللی خودش، منم که سی خودم....تازه امشب همه دور هم جمع شدن تا یه مناسبت رو در نظر بگیرن که واسه وصلت فرخنده باشه.
_درو ببند پشت سرت، قفلشم بکن الیاس.
_چشم...امر دیگه؟
چقد روش زیاده... نمیذاره باهاش کلکل نکنم که!
_ توقع داری من ببندم؟
_خب بابا، حالا ول کن پاچه رو!
دلم نمیخواد با این حال و روزش ، زیاد دور رو برش بپلکم...
شایانو بیشتر به خودم فشار میدم...بچه م خیس عرقه، تو ماشین عرق کرده...تقصیر خودمه، هنوز زود بود برای اینکه بخاری ماشینو روشن کنم...هیچ بعید نیس که سرما بخوره..

romangram.com | @romangram_com