#ورطه_پارت_52

_چی بگم؟خب هرکسی یه اخلاقی داره دیگه، مامان تو هم به خیالش داره خوبی میکنه، صلاح زندگیمونو میدونه.
_اره، شعارشم اینه که چیزی که شما تو آینه هم نمیبیند ما تو خشت خام میبینیم.
النازم عمه رو شناخته... هرکی در مورد زندگیش احساس خطر میکنه اونوقته که شاخکاش تکون میخوره که ای داد بی داد، اگه الان نجنبم زندگیم به باد میره، الناز چون ته تغاری بوده، دیر تر از همه عمه رو شناخته، منم که زندگیم از همون اول رو لبه تیغ بوده، دم دم باتلاق.
_چی شد زرین؟چیکار کنم؟
_نمیدونم، تو اول از همه اعتماد حمیدرضا رو به خودت جلب کن، بهش اطمینان بده که نمیذاری مامانت تو زندگی آینده تون دخالت کنه...
_که البته این کارو کرده مامان جونم.
_خب از حالا به بعد، از حالا که قراره با حمید بری زیر یه سقف و رسما تشکیل زندگی بدی.
صدای زنگ اس ام اسمش اومد...
_الان حمید رضا میاد تا چند دقیقه دیگه اماده میشه.
_برو بسلامت، نگران هیچیم نباش، اگه واقعا زندگی و شوهرتو دوس داشته باشی هیچ زلزله ای نمیتونه بنیانشو به باد بده...عمه عالیه که چیزی نیس.
دوتایی میزنیم زری خنده.
_ادرس این ازمایشگاهه رو بده.
_سر همون خیباون خونمونه..دکتر حامد سراج...برو اونجا بگو منو زرین فرستاده، دوست حوری...خودش میشناسه.
_حوری؟
_آره دیگه؛ با خواهرش دوست بودیم...فقط حمید رضا و بقیه نفهمناا...فکر میکنن میخوام توزندگیت موش بدوئونم.
_وا چه ربطی به تو داره؟
_بگو از همون آزمایش GCMAS بگیره. ..فقط چیزه، گرونه ها ولی توآزمایشگاه حامد اگه بخوای دستگاشو دارن.
_باریکلا زرین خانوم، صدق سر داداش ما، یه پا دکتر شدیااا...پولش مهم نیس، هرچی بشه خودم میدم، فقط خیالم راحت بشه از این آتیشی که افتاده توزندگیم.
_ایشالا که به خیر و خوشی تموم میشه...شب منتظرمااا.
_معلوم نیس، شاید با حمید رضا رفتم خونه اونا، ولی مطمئنم که پیش مامان نمیرم.
خب راست و حسینی بگو میام اینجا دیگه...چرا ناز میکنی؟
_منتظرم، بیا همینجا ، یه چیز دور هم درست میکنیم میخوریم.
یه لبخند میزنه.
_پس شام امشب با من، تو نمیخواد چیزی درست کنی.
من صدق سر الیاس خیلی چیزا دارم، مث همین اعتیادی که دارم نرم نرم باهاش انس میگیرم...خودم میدونم که میخواد بیچاره م کنه ولی برای اینکه به الانِ الیاس برسم لازمه، برای اینکه شرایطمون یکی بشه لازمه، الان پا به پاش میرم جلو... تا بعدا بهونه ای نداشته باشه و پا به پام برگرده عقب...برگرده به سالم شدن، آدم شدن...شوهر شدن، پدر شدن.نه اینکه اسم و عنوان همه اینا رو یدک بکشه، بی اینکه بدونه یعنی چی؟!
_ببین زرین دوباره شروع نکنااا...اینقد منو عصبی نکنااا...
_مگه چی گفتم؟ تو هم که منتظری اعصابت درب و داغون شه...
_مگه تو میذاری آدم آروم باشه...چرا نمیذاری مث هزارون آدم دیگه از دوران خوش نامزدی لذت ببریم؟
هه!لذت؟ ازچی این گنداب زندگی لذت ببرم؟از اینکه دلم از همون روز اول خون شد وقتی حامد گفت شوهرت عملیه؟ وقتی شوهرم از همون روز اول با تقلب و دودوزه بازی زندگی رو شروع کرد؟
جالبی به اینه که الیاس و عمه با مظلوم مایی، بازی رو به نفع خودشون تموم کردن...حالا آدم بده قصه منم...همه از چشم من میبینن که زرین واسه به کرسی نشوندن حرف خودش حتی حاضره رو پسر مردم عیب بذاره وآبروشو ببره....بخصوص اینکه عمه هم از پناهندگی من به خونه خاله رباب خبر دار شده بود و همین ماجرا رو کرده بود چماق واسه ساکت کردن بابا و بقیه.
_زرین بریم یه دست بستنی مشت بزنیم؟ هوم؟
_فالوده بهتر نیس؟
_اَه نه....فالوده آبلیمو داره، خوشم نمیاد...بازم ساز مخالف؟
_باشه بریم.
حوصله نداشتم براش جلسه توجیهی بذارم که اگه دلم فالوده میخواد به خاطر ساز مخالف نیس، خواستم با ساز دلم باشم...دلم نخواست به این فکر کنم که چرا از آبلیمو بدش میاد...سر همون چیزایی که همیشه بهش میخندیدیدم، حوری همیشه از چیزای ترش بدش میومد و ما بهش میگفتیم عملی....حالا خدا صاف گذاشت تو کاسمون.
_بیا بگیر.

romangram.com | @romangram_com