#ورطه_پارت_51

_زرین شما آزمایش دادین؟
_آره، متاسفانه هیچ مشکلی ژنتیکی منتیکی نداشتیم که لااقل به اون بهونه عروسی سر نگیره.
_نه؛ منظورم این نیس.
_پس چیه؟
_یعنی...ال...الیاس آزمایش اعتیاد داده؟
_خب آره، که چی؟
_منفی بود؟
شصتم خبر دار میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس که باز همه عالم و آدم ازش خبر دارن جز بابای خوش خیال من که حرف خواهرش براش وحی مُنزله.
_راستش حامد که میدونی تو آزمایشگاه کار میکنه؟
سرمو آروم از ترس و در عین حال سریع ار کنجکاوی نفس گیر تکون میدم...این چه بلایی که بیخ گلومه؟ همون جایی که خدا از رگش بهم نزدیکتره؟!
_خب؛ الیاسو چند باری دیده.
_ چی دیده تو الیاس؟
_راستش میگفت که...تورو خدا زرین از من نشنیده بگیریااا...بابات بفهمه میترسم ناراحت شه، خب فردا بابامو تو کوچه میبینه و یه وقت میگ...
_خیلی خب ، چیزی نمیگم.
_خب میگفت، الیاس...الیاس اعتیاد داره. اونم حرفه ای.
چشمام میبندم،
همون یه ذره امیدم دود شد رفت تو هوا...این امید بر باد رفته اوج گرفت تو هوا ...ولی منو به خاک سیاه نشوند.
_الناز نمیخوام ته دلتو خالی کنما...ولی حواست باشه یه جای مطمئن بری برای آزمایش.
_آره شنیدم تو این آزمایشای اعتیاد جدیدا تقلبم میکنن.
اون موقع همچینم جدید نبود ولی الیاس با زرنگی تمام مار و دور زد...یحتمل جز اولین نفراتی بوده که میتونسته حتی آزمایش و آزمایشگاه و کل کادرشونو بپیچونه و به روی مبارک خودشم نیاره.
_من یه جای مطمئن میشناسم، پسر یکی از همسایه های مامان دکترشه، برو اونجا.
_مگه به حرف منه زرین؟ حمیدرضا همین الانشم باهام سرسنگین شده..این چند روزه جواب اس ام اسام و زنگامو یا نمیده یا یکی در میون به زور، قسطی حرف میزنه. انگار داره با نوکر باباش حرف میزنه
_عادت میکنه، کم کم کنار میاد...خب مرده، غرور داره، بهش برخورده که بهش اعتماد ندارین...هم تو هم مامانت.
_میترسم زرین.
_ازچی؟
_خدا منو ببخشه، به کسی چیزی نگیا، بخصوص به الیاس...میدونی که چقد به مامان وابسته س؟
_چی شده؟
_زرین؛ هروقت که پای مامان جدی به زندگی ماها باز شد، اون زندگی بنیانش لرزید...میترسم اینبارم نوبت زندگی من باشه.
راست میگه...هروقت که پاش باز شد...زندگی منم که از اول با دستورات عمه بنا شد، برای همین بود که هیچ بنیان و ریشه ای نداشت...زندگی من همون خشت اولی بود که تا فرق آسمون دیگه راست و ریس نمیشد.
_حالا چی میشه زرین؟
_من از کجا بدونم؟مگه غیب گوئم؟
_خب. گفتم شاید یه راهی به ذهن تو زد دیگه.
_چرا فکر کردی من میتونم بهت مشاوره بدم؟
_برای اینکه این زندگی رو با همه پایین بالایی که داشته حفظش کردی...من خودم دختر مامانم هستم ولی میدونم کسی که عروس ما بشه رسما بدبخته، دیگه با تو که رو دربایستی ندارم، مامان زیادی دخالت میکنه، حالا دختر و میگیم زن مردمه، نمیتونه کاری کنه ، ولی عروس وقتی بیاد تو خانواده ما، یه شوهر نکرده که ..اول از همه انگار مامانم شوهرشه و اختیار دارش.
_چه حرفای قشنگی میزنی...بعضی وقتا فکر میکنم باید فیلسوف میشدی ولی حیف شد.
_جدی میگم؛زرین، چون بهت اعتماد دارم اینا رو گفتمااا...

romangram.com | @romangram_com