#ورطه_پارت_50

_کم چرت و پرت بگو..دوباره زدی کانال چلمن بازی؟
_نه والا، حالا کانال چنده این چلمن بازی؟ بشقابو کدوم وری بچرخونیم تا این کانالو بگیره؟
_اه تو ام، یه ریز چرند بباف بهم
پامو میندازم رو هم، دامنو کامل میکشم پایین تا ساق پام پیدا نشه...تنها شرطی که مامان گذاشت دامنو بدون شلوار بپوشم!
_نگفتی؟
_چی رو؟
_همونی که به خاطرش تا اینجا اومدی و میخوای واسه ناهارم چتر باز کنی!
حالا تو همیشه خونه ما بالن باز میکنی هیچی نیس،ما نمیتونیم اینجا یه چتر بادکنکی باد کنیم و بذاریم؟
یه اشاره به شکم بزرگش میکنم، که همیشه ازش شکایت داشت.
_بله، اونم چه بادکنکی!
میزنه تو کله م:
_من هیچم چاق و بادکنکی نیستم، فقط یه خرده تو پُرم که الانم مُده!
_آره جون خودت،
یه سکوت پرمعنا بهش میکنم...چشمامو براش تنگ میکنم.
_اینجوری نگاه نکن زرین، همینجوری اومدم توی نکبتو ببینم، دلم برای یه کابوس شبانه تنگ شده.
بعدم میزنه زیر خنده، ولی من خنده م نمیاد، همچین دلم به شور افتاده.
_چیزه...زرین..اصلا بی خیال. ناهار چی میخوای بهمون بدی؟
_...
_اِ زرین...اذیت نکن دیگه.بابا خواستم الکی قضیه رو جنایی کنم.
_حوری راستشو بگو!
_بخدا هیچی نیس زرین!
_باشه پاشم برم یه چی برا ناهار درست کنم بخوری تا آبرومونو نبردی، لابد چیزی نیس که قسم میخوری دیگه.
از جام بلند میشم، دنپایی های رو فرشیموکه زیر مبل دراوردم پام میکنم تا برم تو آشپزخونه، الان زینب داشت ظرف میشست، حتمی دوباره سیل راه انداخته کف زمین...ملاحظه منم نمیکنه که وسواس دارم پامو رو زمین خیس بذارم. یا دستمو به دستگیره خیس بزنم.
_میگم...چیزه...زرین.
پس بالاخره وجدانش درد گرفت که بگه چی شده.
_یه دقیقه میای؟
دوباره برمیگردم سمت مبلا.
زینب میاد سمت ما و از تو ظرف میوه روی میز یه سیب برمیداره و با آب و تاب برا خودش پوست میگیره...پوف! این یعنی حالا حالا اینجا میشینه.
_بیا تو اطاق تا بهت لباسمو نشون بدم.
خدارو شکر که سریع گرفت چی میخوام بگم.
_حالا خوشگلم هس یا همینجور از خودت تعریف میکنی.
خوشم میاد توهمه چی پایه س، بچه تیزیه، زود فهمید چه گفتم و برای چی گفتم، تازه همکاری هم میکنه تا طبیعی تر جلوه کنه.
میشونمش رو زمین و خودمم تنگ دلش میشینم:
_دِ نصف عمرم کردی...چی شده؟
_زرین حامد میگفت...
_حامد چی میگفت؟

romangram.com | @romangram_com