#ورطه_پارت_41

یه حبه قند برمیداره میزنه تو چاییشو میذاره دهنش:
_اونم قاسم، یادت نیس اولی که اومد خواستگاری زرگل از دار دنیا هیچی نداش، آس و پاس. جیبش عین ما تحت بچه پاک پاک.
_خاله قاسم فرق میکرد، معلوم شد آخرش اون حرفای مفت از کجا آب میخوره...معلوم بود که ژاله خانوم فقط واسه اینکه دخترشو ببنده به ریش قاسم این حرفا رو زده.
با صدای زنگ حیاط از جا میپرم.
_چی شد خاله؟ چاییتو بخور، حتما ناهید خانومه، دوباره میخواد بره جایی این توله شو اورده بندازه سر ما.
ولی من دلم گواهی بد میده، خدا کنه این دفعه واقعا یه توله سگ واقعی باشه با اون راحتتر میشه کنار اومد تا الیاس، وقتی که سگ میشه!...


_سلام خاله ربابه.
عرق سرد از پشتم سُر میخوره...استکان چایی هنوز داغه و خون من منجمد شده...
چایی رو که هنوز نخورده بودم، برمیگردونم تو سینی. الیاس تنها کسیه که اسم خاله رو کامل میگه.
_سلام خاله، خوبی؟ چه عجب، نوید کجاس؟
_نوید نیس؛ من تنها اومدم خاله.
_خوش اومدی.
چه مسخره س که نوید نیومده، مثلا خواسته بگه مسائل شما به من مربوط نیس؛ من که میدونم هر آتیشی هست از گور تو بلند میشه.
قبل از اینکه الیاس از پله ها بیاد بیرون، فوری سینی چایی رو با چایی های نیم خورده ش برمیدارم و میرم تو اطاق خاله اینا.
سینی به دست پشت در وایمیستم. حالا واسه چی رو نمیدونم، شاید خاله بتونه الیاسو یه جوری راضی کنه و دَکِش کنه بره.
_بیا بشین الیاس جان یه چایی برات بریزم، یه زنگم بزنم نوید بیاد اینجا، شام دور هم باشیم.
وای دلم میخواد درو باز کنم و مغزمو بکوبم به در، آخه خاله مارو چی فرض کرده؟ نوید کاملا ب خبر از همه جاس، شرط میبندم از اینجا که رفته یه راست رفته پیش الیاس جونش، یار غارش. اینا به کنار،شامم میخواد بیاد.
_نمیخوام خاله، بگو بیاد بیرون.
آروم درو باز میکنم و از لای در نگاهش میکنم...با یه استایل ویژه نشسته، سرمو بیشتر میبرم بیرون، خاله کجا رفته؟جدی رفت برا این پسره چایی بیاره؟ یا رفت به اون پسره نچسب آنتن، نوید، خبر داد؟
خاله با سینی دیگه و یه چایی خوشرنگ و یه کاسه از همون پولکیا میاد پیش الیاس. پای راستشو انداخته رو پای چپشو محکم تکون تکونش میده، این یعنی الان اعصاب نداره.
_خاله برو بهش بگو بیاد.
_خاله جان، تو الان عصبی هستی، یه چیز میگی اوضاع رو بدتر میکنیا. میدونی که زرین چقد حساسه؟
_بله، میشناسم دردونه حاج مصطفی رو.
پسره پررو؛ مگه من گفتم بیا خواستگاری دردونه حاج مصطفی؟ یا مثلا من کشته مُرده دردونه حاج رضام؟هنوز هیچی...
با صداش رشته افکارم پاره میشه. از کی حرفای الیاس اینقد برام مهم شده خدا میدونه.
_خاله کاریش ندارم، بگو بیاد میخوام باهاش حرف بزنم.
_نه خاله، اون دختر دست من امانته، مادرش اونو از ترس مصطفی فرستاده اینجا، حالا تو اومدی؟ تو که اتیشت از مصطفی ام بیشتره.
_خاله گفتم که...کاری باهاش ندارم، برو بگو بیاد ببینم حرف حسابش چیه.
دیگه گناه داره خاله طفلی، بیشتر از این به این بی چشم و رو، رو بندازه، صداشو واسه خاله من بلند میکنه، تازه داره بهش اطمینان میده که کاریش نداره.
ترجیح میدم منم از همون اول از موضع قدرت برم جلو:
_چی میگی الیاس خان...گردنت کلفت شده.
دلم میخواد از اینی که هست، برزخی تر شه و بیاد بیفته به جونم، اونوقته که میتونم یه بهونه ای داشته بشام که این یارو دستش هرزه و دست رو زن بلند میکنه.
_سلام دختر دایی، احوال شما.
این ریلکسی ش داره حالمو میگیره...مثلا تریپ جنتلمن برداشته برا من.

romangram.com | @romangram_com