#ورطه_پارت_39
چقد غریبم من، تو این خونه هیچ کی طرف من نیس، الیاس معتاد و پیزوری رو به من ترجیح میدن چون یه پسره و از همه مهمتر اینکه پسر عمه عالیه س.چرا یه اون میگن پسر عمه عالیه؟ چرا هیچ وقت یه ما نمیگن دخترای راضیه؟ چرا هیچ وقت مامان راضیه من یه ذره از اقتدار عمه عالیه رو نداره؟ صم بکم وایمیسته تا واسه خودش که هیچ ، واسه دختراشم تصمیم بگیرن؟...
دستمو رو زنگ بلبلی خونه خاله رباب فشار میدم و فوری بر میدارم، به امید اینکه خاله صداشو نشنوه و من یه بهونه ای داشته باشم برای برگشتن به خونه. اینجوری میگم خاله نبود ، یا چمیدونم درو روم باز نکرد.
_کیه؟
اَه بخشکه شانس.
_باز کن خاله منم.
با یه صدای تِق در باز میشه. هولش میدمو وارد میشم. گوشه حیاط موتور وسپای نوید و میبینم، این الان یعنی خراب شده یا تو خونه س؟ گل بود به سبزه نیز آراسته شد. اگه تو خونه باشه که شب نشده الیاس و عمه عالیه فهمیدن که از خونه زدم بیرون.
نوید نکبت رفیق فابریک الیاسه، از همه جیک و پوک همدیگه خبر دارن، هرچند که هنوز خبری مبنی بر اینکه نوید معتاده به گوش ما نرسیده. کلا نوید زرنگ تر از این حرفاس، میخواد خودشو یه جورایی به خانواده حاج رضا بچسبونه، حتی به گاو پیشونی سفیدشون، الیاس!
_خوبی خاله؟ از این ورا.
تو دلم میگم البته بعد از سلام.
_سلام خاله، مهمون نمیخوای؟
_چرا نمیخوام خاله فدات شه...خوش اومدی بیا تو عزیز. بیا اتفاقا سفره پهنه، معلومه مادر شوهرت دوسِت داره.
آره چقدم عاشق منه. اصلا از روی عشق به مادر شوهر آینده م بوده که صلات ظهر شالو کلاه کردم اومدم سر سفره شما بشینم، ننه بابام سر ظهری منو گشنه و تشنه اواره کردن تو کوچه خیابون، واقعا از اون همه مهمون نوازی که خانواده من داره، چند درصدش نصیب من شده؟
دم پله ها نوید میپره بیرون و یه نگاه از سرتا پام میندازه، واسه همینه که میگفتم خونه خاله نمیرم دیگه...پسره نسناس، مگه میشه آدم با کسی که هم سفره میشه هم کج و آلوده نگاه کنه؟ تو دلم جواب خودمو میدم، آدم نه، ولی کی گفته که نوید آدمه؟
_سلام دختر خاله! قابل دونستین تشریف اوردین خونه فقیر فقرا.
دلم میخواد اون چشمای بابا قوریشو در بیارم بچه پررو. فقیر فقرا، آخه گدا گشنه تو آدمی من باهات دهن به دهن بذارم؟ حرص آدمو در میاره، بعضیا اگه دستشون تنگه اونقدری از خودشون شخصیت دارن که با سیلی صورتشونو سرخ نگه دارن، عین خاله، اونوقت بعضیا عین نوید نافشو با ناشکری و ندارم ندارم بریدن، خب معلومه که نون همیشه سواره است و تو پیاده.
کتونیای زوار دررفته شو بر میکشه و میپره رو موتورش.
چقـــــد من از این آدم بدم میاد، حتی بیشتر از الیاس. لااقل اون هرچی هست تقلید نمیکنه، این عوضی برداشته اونو سرلوحه خودش قرار داده و عین میمون ادا در میاره. با گنده ها میپره که گنده به نظر بیاد.
به قول مرجان تُف سرش نمیشه ها ولی ادعاش گوش فلکو کر کرده، خوبیش اینه تو نسل جدید فامیل، پِهِنم بارش نمیکنن و میدونن طبل تو خالیه. بقیه ام اگه آقا آقا میبندن به دمش به خاطر خاله رباب و بابای خدا بیامرزشه. اونم که خوب داره روح باباشو تو گور میلرزونه.
_پس چرا نمیای تو خاله؟
_هان؟ الان میام.
سریع کتونیای صورتیمو از پام در میارمو میرم تو. بوی میرزا قاسمی همچین با سیر فراوون پیچیده تو خونه، وای خاله چه مکنی با جوونای مردم؟ منم ساکو همون دم در ول میکنمو میپرم سر سفرهف سریع یه تیکه نون برمیدارم و از مایتابه وسط سفره، یه لقمه گنده واسه خودم میریزم، یعنی این آ میرزا قاسمی چه معجزه ای میکنه! یخ منو آب کرد...یاد اون تحفه نطنز، نویدم، از سرم دود کرد هوا!
عجیبه که خاله هیچی نمیپرسه، ابته همچینم عجیب نیسف شرط میبندم تا الان خاله جیک و پوک الیاسو از نویدم دراورده که معتاده یا نه؟
غذا رو زیر نگاه سنگین خاله میخورم، خدا میدونه این حرف نزدنش خیلی بدتره. لااقل بگو چی میخوای بپرسی خاله. من که میدونم همه چیزو میدونی، الانم داری حرفاتو بالا پایین میکنی که چجوری سر حرفو باز کنی که نه سیخ بسوزه نه کباب. یه جورایی از این سیخ و کباب بوی نصیحت بلند نشه که من قاطی کنم.
لقمه ها رو یکی یکی عین سرب داغ فرو میدم، تازه میفهمم که این سیر زیاد تو غذا همچینم خوب نیستا، گلومو میسوزونه، شاید واسه خاطر این سرب داغه، این بغض سمج که بدجوری داره با وَرز دادن گلوم راه خودشو عین کرم باز میکنه و میره بالا پایین.
_خاله دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه شده بود.
_نوش جونت خاله، هرچند که به پای دست پخت مامانت نمیرسه.
بیا، داره کم کم سر صحبتو باز میکنه، چی بهتر از اینکه بخواد از دست پخت مادر...آغوش پر محبت مادر...و سر آخر به حرفای مادرکه به صلاحمه برسه.
ظرفای غذا رو رو هم میذارمو بلند میشم واسه شستنشون، خاله هم تعارفی نمیکنه، از این کارش خوشم میاد که نمیذاره احساس غریبی کنم، کلا خاندان ما تو مهمون نوازی لنگه ندارن. شاید اگه منم دختر پدر مادرم نبودم الان دنیا برام گلستون بود.
یه شوری به خاطر شر الیاس، بعد از رفتن نوید به دلم افتاده. اینکه الاناس که الیاس یا عمه راه بیفتن بیان اینجا و یه آتیشی به پا کنن ، اون وقته که بابامم آتیشش تند تر میشه. نوید سر این رفاقت به هیچ کس ارفاق نمیکنه، حتی منم فرقی ندارم!
*****
_حالا داری جدی جدی میری؟
_نرم چیکار کنم؟ این وسط شدم گوشت قربونی ، هی از این طرف به اون طرف .
_خودت چی میگی؟ ببین دلت چی میگه الناز؟ فردا این تویی که یه عمر باید با حمید رضا زندگی کنیا نه مامانت.
_تو که بهتر مامانو میشناسی زرین، کافیه یه چیز خلاف میلش بگی یا عاقت میکنه یا دست میذاره رو قلبشو شروع میکنه به وصیت کردن، اون وقته که پای حاج بابا میاد وسط و بحث همونجور بی نتیجه میمونه.
شونه هامو میندازم بالا،
romangram.com | @romangram_com