#ورطه_پارت_38
_چی رو؟
_همین که الیاس منو از بابا خواستگاری کرده؟
_من کی گفتم الیاس تو رو خواستگاری کرده؟ گفتم قولتو به عمه داده، اصلا شاید روح الیاس بدبختم از این جریان خبر نداشته باشه.
دیگه حتی به زینبم اعتماد ندارم، عشقش همه چیزو از یادش برده، حتی رابطه خواهر برادری. به خودش باشه الان واسه رسیدن به مسعود جونش منو میذاره تو سینی و به یه پاپیون خوشگل پیشکش الیاس خان میکنه. شاید یه چیزیم بذاره رو که بیاد این دختر ما رو بردارین ببرین از دستش راحت شیم.
من که دیگه یادم میره سوالم چی بود و زینب بهش جواب داده یا نه، ولی انگار خود زینب یادشه:
_والا منم از الناز شنیدم؛ چند ماه پیش از دهنش در رفت که مامانم یه فکرایی واسه زرین و الیاس کرده ولی هنوز به کسی چیزی نگفته ،حتی به خود الیاس. ظاهرا فقط ادریس و ابراهیم میدونستن، ادریسم خیلی موافق نبوده.
یه برقی تو چشمام میزنه که خیلی هم دووم نمیاره، شاید بتونم دست به دامن ادریس شم تا مادرشو از خر شیطون بیاره پایین، البته تو این مورد بعید میدونم شیطون بدبخت کاره ای باشه، عمه تو این جُرم دست اون شیطان رجیمو میبنده.
_ عمه چی گفته؟
_هیچی دیگه...واقعا فکر کردی عمه کوتاه اومده وبه ادریس گفته چشم پسرم هرچی تو بگی؟
دولا میشه و مجله شو از رو زمین برمیداره و میره سمت میز تحریر و ادامه میده:
_گفته همون واسه خودت از غریب زن گرفتی برا هفت پشتمون بسه.
_وا مگه یاسمن چشه؟ به این خانومی، عمه عمرا بهتر از یاسمن گیرش میومد.
_چمیدونم، میدونی که عمه واسه ادریس نگینو در نظر گرفته بود؟سر همونم اگه ادریس دختر پیغمبرم میگرفت باز عمه یه غری میزد بهش.
چقد همه عمه رو خوب میشناسن، میدونن که به بچه های خودشم رحم نداره و بازم اصرار دارن منوبفرستن خونه ش. اونم کی؟ ملکه الیزابتم برای عمه میوردن بازم بچه هاش یه سر و کله بلند تر بودنو باید کلفتی بچه هاشو میکردن.
یه دفعه در باز اطاق باز میشه و مامان میپره تو:
_زرین بابات کفری شده...پاشو جمع کن یه مدت برو خونه خاله رباب.
_چی؟
_همین که شنیدی پاشو تا نیومده سیاه و کبودت نکرده.
_مگه چی بهش گفتی؟
_هیچی همونا که خودتون فرمودین،عروس عمه نمیشمو...الیاس معتاده و اینا.
_اینا رو به بابا گفتی؟
_پس به کی بگم؟ اگه کسی بتونه رو حرف عمه ت حرف بزنه و نه بیاره، فقط باباته، که اونم میبینی که؟داره دیوونه بازی در میاره... دِپاشو دیگه دختر. پاشو تا نزده نکشتت.
_زینب یه ساک از بالای کمد بر میداره و میندازه زمین شروع میکنه یه ریز از تو کمد چند دست لباس خالی میکنه تو ساک.
فوری میرم سمتشو ساکو از دستش میکشم:
_چیکار میکنی؟ من از تو خونه پامو بیرون نمیذارم. خودم با بابا حرف میزنم، خودم راضیش میکنم.
مامان چنگ میندازه رو لُپاش...
_زرین سر تق بازی در نیار، میاد یه کار میده دستتا، برو مادر. برو بذار یه کم آرومتر شه، خودم باهاش حرف میزنم، خودم راضیش میکنم.
_مامان جون من؟ با بابا حرف میزنی دیگه؟
_اره مادر برو دیگه...الان میاد.
مانتو شلوار مدرسه مو تنم میکنم که فردا از همون ور برم مدرسه، یه روسری سیاه میکشم رو سرمو راه میفتم سمت در.
_کجا؟ ساکتو ببر.
_مگه قراره چند روز بمونم مامان؟
_برو دیگه... ایشالا همین امشب برگردی.
ساکو میگیرم تو دستمو میرم سمت در حیاط.
romangram.com | @romangram_com