#ورطه_پارت_36

_خوابت میاد برو بگیر بخواب.
دستمو میذارم جلوی دهنم که قد غار بازش کردم،
_نه خوابم نمیاد، فقط یه کم کسلم.
یه نگاه به سرتاسر میز میندازه :
_از کی بیدار شدی؟
_خیلی وقته.
_همینه دیگه، خودت که نمیخوابی هیچ، مارم زا به راه مکینی...الیاسو بیدار نمیکنی؟
_نه، خودش بیدار میشه.
سرشو تکون میده و لیوان چایی شو یه کم فوت میکنه و میده بالا. بنازم به این همه توانایی، چایی خور قهار به این میگن.
_من که صبحونه بخورم میرم دوباره می خوابم.
_مگه خوابت میبره دوباره؟
_په چی فکر کردی، من ناهارم بخورم باز میتونم بخوابم...خدایی دیشب تا کی خواب به چشمم نمیومد.
شونه هام میندازم بالا و میرم بیرون، راستی راستی خوابم گرفت. از همون هال داد میزنم، ناهار چی درست کنم؟
_ اون با من، بهش فکر نکن. الیاس میمونه؟
_نه میره در مغازه.
اینو میگمو و رو همون کاناپه ولو میشم. یه دستمو میذارم زیر سرمو اون یکی رو سینه م میذارم و با انگشتام بالا پایین روش ضرب میگیرم.
_مامان گفتم که...خودمو میکشم اگه زورم کنید.
_خوشم باشه، چه غلطا. کافیه به گوش بابات برسه...پاشو برو دست و روتو بشور بیا سفره رو بنداز، الکی هم آبغوره نگیر!
_مامان یعنی چی؟
به مامان که بی تفاوت از کنارم رد شد نگاه انداختم و با پاشنه پا رو زمین کوبیدم، اونقد محکم که دردم گرفت. بهتر...کاش چلاغ بشمو این پسره نیاد سراغم.
درد من یکی دو تا نیس که، کی باورش میشه که الیاس معتاده؟ میترسم تا اسمی از محسن و مجید بیارم بگن که از حسودی گفته الیاس معتاده، اصلا این قضیه رو ول میکنن و اون روشو میبینن، پیله میکنن که محسن چرا اومده به تو گفته؟ مگه با محسن حرف زدی؟ بعدم بابام گیسامو همین وسط حیاط میبره و به قول خود ش میریزه تو چاه خلا.
دوباره موهامو میکشم و جیغ میزنم:
_من/ عروس/ عمه/عالیه/ نمیشم، این الیاس که سهله، من زن اون ابراهیمم نمیشدم، دلم نمیخواد عروس عالیه شم.
مامانم مث من از تو آشپزخونه داد میزنه:
_ببُر صداتو زرین، خودتم میدونی که زور الکی میزنی...بابات قول داده، سرش بره قولش نمیره.
بلند میشم و روپوش و مقنعه مدرسه مو از رو زمین برمیدارم ...تو اون یکی دستمم کوله مدرسه مو میگیرمو کشون کشون خودمو میکشم سمت اطاق.
زینب به پهلو دراز کشیده و یه دستشو گذاشته زیر سرشو با اون یکی دستش داره مجله "خانواده " دلخواهشو ورق میزنه. آخه چه فایده وقتی نمیتونه از اون داستانا عبرت بگیره، یه پوزخند میزنم، یکی دوبار منم داستاناشو خوندم، همه ش گله شکایت از زندگی، یکی از دوست پسرش، یکی از شوهرش، یکی از فریبی که خورده و حالا شده دختر فراری، پف! به زودی داستان زندگی منم میشه سرگرمی بقیه، لااقل فامیل برا بچه هاشون تعریف میکنن که عبرت بگیرن.
_چی میخونی اون تو؟
_داستان زندگی یه مشت بدبخت بیچاره.
_چرا میخونی؟
_وا زرین، یعنی اینم نخونم دیگه؟ تنها سرگرمی من اینه دیگه!
یه پوزخند میزنم که یعنی خاک تو سرت، اینم شد سرگرمی؟ زود ترک تحصیل کردی و تمرگیدی تو خونه که چی؟ شوهر کنی؟ آخه مگه میشه؟ من خواهر بزرگه م، تا من بختم باز نشه از شوهر کردن تو خبری نیس، پشتم میلرزه از فکری که میاد تو ذهنم، یعنی من به خاطر خواهرامم که شده باید شوهر کنم؟ این یه قانونه... تا خواهر بزرگه نره خونه بخت، خبری برای خواهر کوچیکه نیس، زینبم که از طفولیت عاشق مسعود بوده.
رومو میکنم سمتش، ناکس سلیقه شم خوبه، مسعود پسر خوبی بود، دیپلم داشتو تو مغازه باباش کار میکرد ، پارسالم که از سربازی برگشته بود. از سر زینبم زیاد بود، این دیوونه نکرد لااقل دیپلمشو بگیره تا فردا سرکوفتش نزنن، البته مسعود و خانواده ش اینجوری نیستنا...ولی خب!
زن نباید سوادش از مرد چیزی کم داشته باشه...من که نظرم اینجوریه، باز خوبه الیاس سواد مواد درست و حسابی نداره، اون وقت خر بیار و باقالی بار کنه، عمه عالیه دیگه خدا رو بنده نبود. راست میگن که خدا خر و شناخته و شاخش نداده، اگه قرار بود این دردونه عمه یه کاره مملکت بشه، عمه هیچ کسو زنده نمیذاشت.
با حرص مجله رو میبنده....یا خدا چش شد؟
_تو میخوای چیکار کنی؟

romangram.com | @romangram_com