#ورطه_پارت_35

_ارزش؟ مثلا چیکار کردی؟
_چیکار کردم؟ تو نمیدونی تو خانواده ما وای به روز دختری که بخواد با یه پسر خلوت کنه و باهاش حرف بزنه.؟ اگه باد به گوش بابام برسونه ، منو زنده نمیذاره.
_زرین، من یه لا قبا همین الانم نمیتونم یه اطاق 20 متری بگیرم واسه زندگی، اونوقت چجوری میتونم دست تو رم بگیرمو آویزون خودم کنم؟
_خب میگی چی کار کنیم؟
_چی کار کنیم نه...چیکار کنم.
چقد زود خودشو از من سوا کرد، حالا که میبینه عین خر تو گل گیر کردم داره بهم لگد میزنه تا بیشتر فرو برم. هرچی ام که بشه من دیگه بیشتر از این منت محسنو نمیکشم، تو زندگی منت بابامو نکشیدم ،محسن که دیگه جای خود داره، همینم مونده که ماشالا خان بفهمه که من خودمو آویزون پسرش کردم، فردا بابام وسط همین کوچه سرمو از تنم جدا میکنه و من میشم زرینی که عین اسماعیل قربانی میشه، ولی این بار قربانی خشم پدر، نفهمی خودم و بی غیرتی مرد رویاهام.
_ببین زرین، من تو رو خیلی دوس دارم، هنوزم میگم اگه به خودم بود تا الان ده بار بیشتر دستتو گرفته بودمو میبردم محضر ، بعدم گم و گور میشدیم، اینجوری میموندن تو عمل انجام شده، دیگه نه قانون، نه الیاس، نه بابات، نه هیچ خر دیگه ای نمیتونست تو رو ازم بگیره.
دستمو میگیرم جلوی صورتش تا خفه شه، فقط بلده حرفای قشنگ بزنه. منو احمقو بگو که چجوری خامش شدم. چطور نفهمیدم که محسن یه جو جَنَم نداره؟ اِ اِ اِ ببین چه مفتو مسلم آبرومو گذاشتم کف دستمو تقدیم آقا کردم.
_محسن دیگه خفه شو، نمیخوام صدای نحسنتو بشنوم.
_کاش یه روز بفهمی که به خاطر خودت دارم این حرفا رو میزنم. خدا رو چه دیدی شاید با الیاس خوشبخت شدی.
هرچی بیشتر ادامه میده ، بیشتر دلم میگیره، از این همه عشق و ایثار، بدون هیچ چک و چونه ای داره از شانس من کنار الیاس حرف میزنه.
_زرین...
پشتمو میکنم بهش تا برم خونه، هیچ دلم نمیخواد که وسط کوچه، اونم جلوی محسن بزنم زیر گریه، گریه بیشتر ضعفمو به رخ میکشه.
_اون لعنتی تهدیدم کرد.
_به چی؟
پاهام همون جا یخ میزنه، دیگه حرکت نمیکنه....محسن میفهمه که باید ادامه بده، الان وقت دست دست کردن نیس، که اگه لفتش بده، من دیگه پا به پاش نیستم.
_عوضی تهدیدم کرد که اگه بیام دور و برت...
مگه چی گفته که نمیتونه ادامه بده؟ رو مو میکنم سمتش و زل میزنم تو چشماش. دیگه الان اگه محسنم بخواد منم که نمیخوام، من یه مرد ترسو که از تهدید و لاف اومدن یه پیزوری ترسیده رو نمیخوام.
_گفت...گفت که با اسید میزنه صورت خوشگلتو خوشگلتر میکنه تا دیگه خودتم از دیدن خودت عُقه ت بشه. زرین اون از قصد اومده سراغ خوشگل ترین دختر داییش. نمیدونم از چی اینقد سوخته که داره بال بال میزنه واسه رسیدن به تو...اونم به هر قیمتی. تو رو خدا مراقب خودت باش.
بر میگرده و خلاف جهت من از سمت دیگه کوچه میره، کیفمو رو زمین میکشم و با دستو پای آویزون میرم سمت خونه...دیگه نایی نمونده برای نوا دادن خود بی نوام، تابی نمونده برای تاب خوردنم تو هوا،حنجره ای نمونده برای شکستن و خراش هنجارها!
*****
از روزمین بلند میشمو پشتمو میتکونم. تازه انگار چشمام باز شده و میتونم زمین کثیف انباری رو ببینم، عجیبه که از نعش این سوسکا نترسیدم.یعنی اون کوفتیا تا این حد شجاع ت میکنه که دیگه از سوسک نترسی؟ یا اونقد ذلیل و خاک تو سرت میکنه که میشینی در جوار سوسکا و کَکم م نمیگزه.
تازه میفهمم وقتی الیاس رو اون یه تیکه موکت زوار در رفته که میخوابه، براش فرشی از حریر پهن شده، بهتر از وضع الان منه که! از خودم حرصم میگیره ، از اینکه اینقد زود وا دادمو دارم تو این مورد از الیاس سبقت میگیرم.
از پله ها میرم بالا،ای بابا، کی میخوان بیدار شن؟ منو بگو از کی بیدار شدم برای این بی لیاقتا صبحونه اماده کنم.اینقد بیدار نشدن که نونا رو میز خشک شدن. یه نایلون برمیدارم و میکشم رو نونا تا بیشتر از این خشک و دندون شکن نشدن.
.یه تیکه نون میذارم تو دهنم، تلخی دهنم بیشتر خودشو نشون میده، دلمو زد. کم مونده همینو بالا بیارم. دوس ندارم، نون تافتون دوس داشتنیم تلخ شده، یه قاشق عسل خالی برمیدارمو میکشم رو نونم، تلخ تر شده، عین شوکران! خدایا چه بلایی سر نون محبوبم اومده؟ عسل...عسل که عاشقش بودم. حالا چرا اینقد تلخ شده؟ یاد کُندورایی میفتم که روزای امتحان مامان بهم میداد واسه تقویت حافظه، همیشه چند بار عُق میزدم تا پایین بدمش.
دستمو میگیرم جلوی دهنمو میدوم سمت دستشویی، فقط عق میزنم، با معده خالی چیزی نیس که بالا بیاد.یه آب به صورت میزنم و خودمو تو آینه نگاه میکنم، تازه میفهمم زیر چشمام چقد گود افتاده...خدا جون! خیلی زود نیس که چهره الیاس تو منم نمود پیدا کنه؟ لااقل تو این شیش ماه بیشتر از همیشه هوای ما رو داشته باش. باید سر فرصت برم، کرم زیر چشم و دور چشمو چمیدونم از این جور پتینه ها بخرم.
میرم سمت اطاق خودم، الناز عین جنازه خوابیده، ورداشته خواب و استراحتشو اورده اینجا. جلوی آینه ای که رو دِراور گذاشتم وایمیستمو رژ صورتی رو پررنگ، رو لبام میکشم، بعدم خطای کج و معوجی که بیرون دهنم زده رو پاک میکنم. یه کمم از اون رژ گونه صورتی مسخره میزنم به گونه هام. چه مضحک شدم، عین دلقکا، اخه این کی گفته این دو تا رنگ کنار هم خوشگل میشه؟ یا به قول این آدم با کلاسا، تلفیق رنگی خوبی پیدا میکنن؟گند بزنه به این آرایش کردن من. یادم باشه دو سه رنگ رژ لبو رژ گونه م بخرم.
_الناز بلند شو...الناز.
دیگه صبرم سرریز میکنه، کم کم دارم به این النازم شک میکنم که عملی باشه.
چه تو این گرما تا خرخره هم رفته زیر پتو، خوش بحالش. سرمایی بودنم نعمتیه ها. پتو رو با شدت از روش میکشمو دوباره صداش میکنم، یه غلت میزنه دَمَر میخوابه.
پف! بترکی، عین خرس میمونه. یه لحظه به لباس سفیدی که پوشیده نگاه میکنم، واقعا هم شبیه خرس قطبی شده. اون از داداش سوسکش، اینم از خواهر خرس. رومو طرف شایان میکنم، خدایا منو ببخش، تو سنجاب کوچولوی منی پسرم. اصلا تو موش موشک منی، همه حیوونای ناز نازی که دوسشون دارم.
بالاخره الناز خانوم رضایت میدنو از خواب ناز بلند میشن، نفسمو میدم بیرونو میرم سمت آشپزخونه، چایی براش میریزم و کره رو از تو یخچال در میارم. یه چایی تلخم برا خودم میریزم. الناز میاد تو آشپزخونه، در حالیکه داره دست و صورت خیسشو با یه تیکه دستمال کاغذی خشک میکنه.
لیوان چاییمو میکشم جلو دستمو دورش حلقه میکنم، نگاه میکنم به بخارشو همینجور ادامه میدم تا محو بشه.
_خودت نمیخوری؟
_من خوردم.
دروغ که حناق نیس، کجا خوردم؟ معده م درد گرفته و به قار و قور افتاده ولی میلم نمیکشه.

romangram.com | @romangram_com