#ورطه_پارت_32
من از دست این بچه چیکار کنم آخه؟ تازگیا یاد گرفته واسه هرچیزی قسم میخوره،
_بیا بریم عمه جون، منم دارم میرم مسواک بزنم، باهم میزنیم...هوم؟ چطوره؟
_آخ جون... بریم عمه الناز، بعدش برام قصه میگی.
_آره عزیز عمه... قصه اون پسره رو میگم ک...
میرن سمت دستشویی و صدای خنده های شایان میپیچه و ایضا صدای آب بازیاش. این بچه عجیب عمه دوسته، بر عکس مادرش که از همون اول به عمه ش به چشم مادر شوهر نگاه میکرد. اونم نه از این مادر شوهر خوبا، از اونا که همه کاره خاندانن و بقیه بدون اجازه شون حق ندارن حتی به آب خوردن فکر کنن.
پوفی میکشمو میرم سمت اطاق خودم، اطاقی که تا دیشب منو شایان توش میخوابیدم، البته به استثنای اون یه شب که جون خود شایانوقسم خوردم که پا به پای باباش بکشم، در کمد دیواری رو باز میکنمو تشک سنگین دو نفره رو میکشم بیرونو با حرص میکوبم رو زمین، امان از این مهمون نوازی... اطاق خودمو باید بدم به مهمون.
صد امان به این آبرو داری، زن تو خانواده و خاندان ما بدبخته، حق نداره جیک بزنه... یه کم که فکر میکنم میبینم مرجان که واسه این خانواده نبود، اونم همه چیزو میریزه تو خودش، البته وضع زندگی اون از من صدبار بهتره...اصلا زن ایرونی بدبخته، حق نداره جیک بزنه و بگه داره چی بهش میگذره.
حالا محض همین سنت حسنه آبرو داری، مجبورم امشبو در جوار الیاس خان به صبح برسونم که آبجی خانومش متوجه سرد مزاجی آقا نشه، که اون وقت بازم حقو به داداش خمارشون میدن، آخه هرچی نباشه اون یه مرده، یه مردم همیشه مشتاق داشتن اینجور روابط، اگه تمایلی نداشته باشه مشکل از زنشه. حالا کدومتون میدونید که اون مواد کوفتی به مرور تو این روابط ضعیفش میکنه و بی میل. دودمان یارو رو به باد میده، غریزه که چیزی نیس.
یه بالش و ملحفه تمیز برای خودم برمیدارم میرم تو اطاق الیاس...الیاسو میبینم که دوباره رو اون تیکه موکت چل تیکه چرک خوابیده و سیگارشم لای انگشتاشه.
گوشه سمت راست اطاق دورترین نقطه از الیاسو انتخاب میکنم و بالشو میزنم زمین، پشتمو میکنم بهش.
اصلا دلم نمیخواد حتی به این فکر کنم که الیاس تو چه فکریه... فقط میخوام بخوابم، هرچند که دود سیگار قوی تر از اونه که بذاره فضای فکر کردنم پاک و پاکیزه باشه.
دوباره صدای کبریت کشیدنو میشنوم. شروع کرده رِی به رِی سیگار کشیدن.
_اون پنجره رو باز کن تا خفه مون نکردی.
_چشم زرین خانوم، شما امر کن.
پنجره رو باز میکنه. حضورشو بالا سرم حس میکنم. لای چشمامو باز میکنم.
_چرا اینجا خوابیدی؟
_کجا بخوابم؟ آبجی خانومت رفتن تو اون اطاق.
_اینجا گرمه زرین، تا صبح اذیت میشی تو دود سیگار.
_...
_لااقل برو پنکه رو وردار بیار اینجا.
_گرمم نیست، بعدم خوبیت نداره، الناز مهمونه، پنکه رو بیارم اینجا که چی؟
_تو نمیخواد بیاری،خودم میارم.
تو جام نیم خیز میشم:
_میذاری کپه مونو بذاریم یا نه؟
امشب لازمه که اینقد باهاش تند حرف بزنم، هیچ دلم نمیخواد که دوباره رامش شم و این وسط از سر بی فکری یه قول دیگه بدم برای تخریب کردن خودم..
_باشه،ما که حرفی نداریم،بخواب....نمیای اونور؟
_نخیر، میخوابی یا برم بیرون بخوابم؟
_خب بابا، تسلیم. خواب بفرما مادمازل.
زیر لب برا خودم غر غر میکنم، مرده شور ادبی حرف زدنتو ببیره. خواب بفرما.
_حالا الناز چش بود واقعا؟
_گفتم که با حمیدرضا و عمه جرو بحثش شده؟
_نگفت واسه چی؟
_چه فرقی میکنه؟!
_فرق داره...گردن حمیدو میشکونم اگه به خواهرم کمتر از گل گفته باشه!
_رجز نخون الیاس...داره زجر میکشه...چون میترسه شوهرش بکشه...بنگ و علف بکشه!
_حمیدرضا؟ هه!مال این حرفا نیس!
romangram.com | @romangram_com