#ورطه_پارت_30

ای لعنت به تو بیاد الیاس که اینقد تابلویی، فوری از حمیدرضا پرسید که بره سر اصل مطلب.
_اِ، داداش، از خداشم باشه، کی بهتر از من؟
_اون که صد البته، بر منکرش لعنت.
دستشو میندازه دور گردن الناز و میکشدش سمت خودش.
_خب آبجی کوچیکه...دیگه چه خبرا؟ حالا اومده تهران؟
_آره.
_خب زنگ بزن به این کره خر بگو بیاد شام دور هم باشیم.
من هلاک این ابراز محبت خرکی الیاسم!
منم که اینجا کلا عدد خاصی نیستم...صفر مطلق... واسه خودشون مهمون دعوت میکنن، مهمونی میگیرن، حالا انگار نه انگار از اومدن خود النازم شاکی بود.
یه نفس چاییشو سر میکشه، عین الناز داغ داغ، کلا خانواده عمه اینجورین، همه چی رو داغ هورت میکشن. ازجاش بلند میشه و دستش میره به دکمه های یقه ش تا بازشون کنه.
یه زنگ بزن به اون نامرد بگو بیاد دور هم باشیم.
_فکر نکنم بیاد داداش، میخواست بره خونه دوستش.
شونه هاشو میندازه بالا و میره سمت اطاق خودش... اطاق کارش... اطاق عملش.
_کجا رفت؟
دلم میخواد الناز و خفه کنم، انگار وضع و اوضاع زندگی منو ندیده یا داداششو نمیشناسه.
_رفت دیگه...پی کارش. تا الان مرامی به پای تو نشسته.
یه حالت غمگین به خودش میگیره:
_یعنی تا این حد؟
_ از این حدم بیشتر.
_میگما...زرین.
_هوم؟!
_یعنی به حرف مامان گوش بدم و حمیدرضا رو بفرستم ازمایش؟
_نمیدونم الناز جان...خودت حمید رضا رو بیشتر میشناسی. تو این چند وقته هیچ تغییری نکرده؟
_نه...یعنی نمیدونم. مثلا چه تغییری؟
-چمیدونم والا. من که نمیدونم وقتی سالمن چجورین ووقتی گرفتار میشن چه تغییری میکنن؟
یه پوزخند میزنه
_خودت فهمیدی چی گفتی زرین؟
حق داری...حق داری بخندی، پوزخند تحویل این وضع زندگی من بدی...
_بله که فهمیدم، منظورم اینه که من هیچ وقت الیاس سالمو ندیدم که بخوام با الانش مقایسه ش کنم، ببینم چه تغییری کرده.
سرشو تا یقه میاره پایین. بدجوری رفت تو لک....گریبانگیر این وضع گریبانگیر من میشه!
میدونم خیلی ام منصفانه حرف نزدم... یعنی اصلا منصفانه حرف نزدم...بالاخره الیاس که از بدو تولد معتاد نبوده که بخوام اینجوری راجع بهش حرف بزنم...
×××××××××××××××××××

سلام شب بخیر...ببخشید دیر شد دیگه
من روزای زوج آدم منحصر ب فردی میشم...داشتین نکته رو دیگه؟!
درس خون شدم امروز...اصن یه وضی

romangram.com | @romangram_com