#ورطه_پارت_29

اینو راست میگه حمیدرضا، معلومه دیگه همه رو داره با چوب پسرش میزنه. دل منم از همین میسوزه، پسر معتاد خودشو که اعتیادشو خواجه حافظ شیرازی م میدونست، بست به ریش ما، حالا ببین چه الم شگنه ای راه انداخته که شـــــــــــاید، حمیدرضا معتاده، چرا چون شــــــــاید دوستش معتاد بوده.
پیش خودم میگم یعنی عمه هم عین مجید محسن اینا این دوره اعتیاد و گذرونده که خودش یه پا آزمایشگاه شده؟
_زرین، این وسط من موندم بین مامان و حمیدرضا. از یه طرف مامان کوتاه نمیاد و با حرفاش داره میترسوندم، از یه طرفم حمیدرضا مرغش یه پا داره و الا و بلا که آزمایش بی آزمایش.
_خودت چی میگی؟ طرف حمیدرضایی یا مامانت؟
_خب...خب راستش حرفای مامان داره میترسوندم، اگه حمیدرضا اولای معتاد شدنش باشه من چه خاکی تو سرم بریزم؟ از اون طرفم حمید رضا حق داره، نمیشه که با یه شک الکی مامانم هرروز هرروز تو راه و نیم راه آزمایشگاها باشه.
_چی میدونم والا، حالا میخوای چی کار کنی؟
_زرین چند روز اینجا بمونم، شاید بالاخره یکیشون کوتاه اومد.
_خواهش میکنم.
تو دلم پوزخند میزنم، خونه داداششه، ولی واسه موندن از من اجازه میگیره، حنای الیاس خیلی وقته که واسه هیچ کس رنگی نداره، حتی واسه خانوادش، البته بجز عمه که هنوزم الیاس براش حجت تمومه.

_سلام داداش، خوبی؟ خسته نباشی... چقد دیر میای خونه
تو دلم میگه، النازم با همه قپی اومدنا و تیریپ روشن فکریش، عین عمه عالیه س، دست پرورده همونه دیگه.
_سلام
درد و سلام، جلوی اون همه قربون صدقه آبجی خانومت فقط همینو میگی؟ سلام؟ حیف اون همه ابراز احساسات که به پای تو ریخته بشه...نه که نمیتونیا، نمیخوای. بستگی داره طرفت کی باشه...اگه مامانش بود الان الیاس تا کمر خم میشد، اونم نه واسه اینکه مادرشه و احترامش واجب، واسه اینکه خوب واسش خرج میکنه. که مبادا پسرش از زور خماری یه کم درد بکشه و اووخ بشه.
_بیا بشین داداش، بیا بشین برات یه چایی بیارم .
از جاش بلند میشه و میره طرف آشپزخونه، ( یا ا...) بفرما تو دم در بده.
_راستی زرین جان، چایی داری دیگه؟
چه عجب خانوم یادشون افتاد اینجا خونه خودشون نیستو یه صاحبخونه مادر مرده ای هم داره.
_آره دارم، تازه دم کردم.
عین مهمون تو خونه رفتار میشه، انگار جامون با هم عوض شده، اون شده صابخونه و تو آشپزخونه من جولان میده، منم شدم مهمون....چه حالی داره که تو خونه ناخونده باشی....هم مهمون...هم خانوم ناخونده خونه ت...هیچ کس حس و حالت رو نخونه...
_این اینجا چیکار میکنه؟
_کار دنیا برعکس شده؟ خواهر تو اِ، من از کجا بدونم؟
_یعنی نمیدونی؟
پاهامو از کف زمین بر میدارم و چازانو رو مبل میشینم، یه کم از شلوارک یاسی که پوشیدم میره بالاتر، حالاهی اصرار دارم که پاچه شو بکشم پایین تر، ولی مگه میشه؟ زشته جلوی الناز، هرچند که اون جلوی حاج رضا و داداشاش از این بدتر میگرده، اون وقت من جلوی شوهرم...پف!
_نگفتی؟
صدای الیاسو از کنار گوشم میشنوم، نفساش قلاب میشه به حلقه موهام که پشت گوشه م انداختم ، نفسم بند میاد...عین ماهی تو قلاب!.
_چمیدونم، مث اینکه با عمه و حمیدرضا دعواش شده.
_باز سر چی؟
_من چمیدونم، اصول دین میپرسی، از خودش بپرس خب.
یه چشم و ابرو میام واسه الیاس که یعنی ول کن، الان وقتش نیس.
الناز که برمیگرده، یه ظرف میوه هم تو دستش میبینم، ای بابا...یعنی تا ته یخچال منم دراورده؟ این دیگه کیه؟ حالا اگه گذاشت ما فکر کنیم جای خواهرمونه، حقا که خواهر شوهری الناز.
_چه خبرا آبجی خانوم؟ راه گم کردی.
_دیگه دیگه، سرم شلوغه داداش.
_آره خب، مام یه خری عین حمیدرضا پیدا میشد، که بارش کنیم، سرمون شلوغ میشد...کجاس این بی معرفت؟ خرش از پل رد شد، دیگه رفت، حاجی حاجی مکه؟
_نه داداش، بهش مرخصی نمیدن.
_بهتر...تو مگه دیدن داری؟ اصلا حیف نیس واسه تو بهش اضافه خدمت بزنن؟

romangram.com | @romangram_com