#ورطه_پارت_28

_چته تو؟!
_زرین، مامان....
دوباره بغض جدیدی که رو قبلی جوونه زده، با هق هقش از ریشه جدا میشه...
_مامان میگه...ببخشید که نمیتونم این دفعه واست قهقهه بزنم...
قهقهه منو یاد الیاس میندازه و هق هق یاد خودم...از هیچکدوم دل خوشی ندارم!
یه نگاه به دستمال تو دستش که از خیسی ریش ریش شده میندازم، میرم سمت میز تلویزیون و جعبه دستمال کاغذی رو برمیدارم ، میذارم جلوش. یاد مراسم ختم میفتم که بعضیا بلند میشن و دستمال میگردونن، حالا اون وسط اگه کسی گریه ش نیاد مجبوره تو رودروایسی برداره و الکی بکشه رو چشماش!
سرمو تکون میدم، این دیگه چش شده؟ اون که تا دیروز خوش خوشانش بوده، حالاببین چه ضجه ای میزنه، انگار مادرش مرده...حتی زبونم نمیگرده بگم دور از جون...هیچ وقت به مرگ عمه راضی نبودم، اما زنده بودنش هم منو راضی نگه نمیداشت.یه من چه؟ مرگ و زندگی دست خداس!
حال خراب الناز، حال خودمو خرابتر میکنه، یه گل گاو زبون میتونه حال ناخوش هردومونو تا حدی رو فرم بیاره.عین مامان همیشه یه بقچه دارم برای نگه داشتن اینجور دوا مواهای علفی.بعضی وقتا معجزه میکنه، البته درمورد من فقط بعضیاش کارسازه، عین همین گل گاو زبون.
نمیرم بیرون، نه حوصله گریه زاری الناز و دارم ، نه حوصله خودمو. میدونم که باز یه دلیل مسخره پیدا کرده و واسه اینکه عمه رو راضی کنه پاشده شالو کلاه کرده اومده اینجا. ..همیشه همینجوریه، واسه اعتراض پا میشه میاد اینجا تحصن میکنه تا به درخواستش به قولی لبیک بگن!
سینی استکانو رو میذارم رو میز و رو مبل روبروش میشینم، آرنج جفت دستامو میذارم رو زانوهامو کف دستامم رو چونه مو همینجور زل میزنم بهش تا بلکه حواسش پرت بشه و دست از این نق زدن برداره.
_چیه؟ آدم ندیدی؟
_چرا دیدم ، اینجوری ندیدم...آبغوره گیری تموم شد یا برم شیشه بیارم؟
_بی مزه، الان وقت شوخیه؟
_دِ وقتی نمیگی چته، من از کجا بدونم وقت شوخی نیست؟
_بس که خنگی.
_حالا چی شده؟
_الان زوده، میذاشتی یه هفته دیگه میپرسیدی.
وقتی اینجوری حرف میزنه ، یعنی قضیه به قول این مجریای تلویزیون بغرنج نیس، یه شوک عصبیه، زود خوب میشه.
_بدبخت شدم زرین؛ زندگیم شروع نشده داره از هم میپاشه.
خودمو میکشم جلوتر...این مسخره بازیا چیه؟
_چی شده مگه؟ مگه زندگی پاشیدن الکیه؟ به همین راحتیاس؟.
خودم جوابمو تو دلم میدم، اگه اینجوری بود که من تا الان ده بار طلاقمو گرفته بودم. تو فک و فامیل ما که طلاق اصلاتعریف نشده.
دولا میشه و استکان گل گاو زبونو برمیداره، نباتم از کنار سینی برمیداره و میندازه تو استکان. حالا شروع نکن و کی شروع کن...چرخوندن قاشق توی استکان یه ریتم جالبی رو با فین فین الناز درست کرده. عین این فیلما درست جای هیجانیش ول میکنه. منم عین این بیننده های بی ذوق، انگار نه انگار.همونجور بی احساس میشینم. نمیدونم چجوری داغ داغ داره میره بالا؟ من جای اون زبونم داره میسوزه.
خیالش که راحت میشه دیگه چیزی ته استکان وجود نداره، دست برمیداره و دوباره ادامه میده.
_دیشب حمیدرضا با یکی از دوستاش اومده بود دم خونه مون...با ماشین دوستش.
دوباره انگار یادش میفته و اشکش میزنه بیرون.
_مامان رفته بود خرید، همون موقع داشت برمیگشت که حمید رضا و دوستشو دم در میبینه.
_خب،
_مامان گفت که دوست حمیدرضا معتاده،چون دیده حمیدم باهاش صمیمیه میگه لابد با هم یه سر و سری دارن، وگرنه حمیدرضا چرا باید با یه معتاد حشر و نشر داشته باشه؟
بهتره الان خودم گل گاو زبونموبخورم...اونم داغ داغ. دیگه داغیش بیشتر از جیگر سوخته م که نیست.
_زرین، مامان به حمیدرضا مشکوک شده، پاشو کرده تو یه کفش که باید آزمایش بده...
_خب آزمایش بده، چی میشه مگه؟ اون که حساب پاکه از محاسبه چه باکه؟
_اِ زرین، تو هم که حرفای مامانو میزنی.
اگه میدونستم عمه هم این حرفو زده، محال بود به زبون وامونده م میوردم.
_حمیدرضا چی میگه؟
_اون میگه، یعنی چی بعد یه سال دوباره باید آزمایش بدم؟ ما یه سال پیش آزمایشمونو دادیم، معلوم شد پاک پاکیم، مامانت الیاسو دیده چشمش ترسیده.

romangram.com | @romangram_com