#ورطه_پارت_26
_حرف ؟ همین روزاس گندش در بیاد. مجیدمون تو تشخیص اینجور چیزا رد خور نداره.
چشمامو با حالت سوالی براش تنگ میکنم...سرشو میاره جلوتر و ولووم صداشو میبره پایینتر.
_بابا مجید چند سالی اعتیاد داشت دیگه... اون بهم گفت الیاس معتاده.
_اینو که مجید معتاد بوده و الان ترک کرده رو میدونم ولی الیاس...
_آره بابا، مجید چشم بسته معتاد جماعتو از ده فرسخی تشخیص میده، نیازیم به آزمایشو اینجور قرتی بازیا نیس. همین الان ببرش توهر پارکی که دلت خواست، معتادا و مواد فروشا رو سه سوته واست سوا میکنه. شایدم تشخیص داد هرکدوم چی میکشن...
_ اگه اینجوره؛ الیاس چی میکشه؟
_فعلا تریاک، ولی فردا و پس فردا رو نمیدونم.
دیگه تا چه حد از الیاس دفاع کنم؟ هرچی نباشه پسر عمه مه... دلم نمیخواد گاو پیشونی سفید فامیل ، از تو خانواده ما باشه. آخه مگه میشه؟چطور بین ابراهیم و ادریس این یکی تو زرد ازآب دراومده؟ حالا هرچی تو رادیو تلویزیون بگن، معتاد یه بیماره، تو فامیل ما معتاد یه معتاده، یه آدم طرد شده.
سرمو میندازم پایین، حرفای محسن بدجوری اعصابمو بهم ریخته، الان اصلا حوصله هیچ کسو ندارم؛ مخصوصا عمه رو...یعنی عمه هم نمیدونه که گل پسرش داره چه دسته گلایی آب میده؟ حتی بابامم نمیدونه؟ کاش مجید به همه بگه که الیاس چیکاره س.
نمیدونم چرا حرفای محسن رو باور کردم، اصلا بهش نمیومد که دروغ بگه.اونقدی حقیر و پست نیس که واسه رسیدن به آرزوهاش بخواد کسی رو خراب کنه.
میرم تو راهروی کم نور، این لامپه کی سوخت؟ دوباره خم میشم رو زمین و کفشای به هم ریخته ای که اینور اونور از در و دیوار راهرو دارن بالا میرنو منظم کنار هم جفت میکنم. چقد این بچه ها رفت وآمد میکنن، اصلا یکی از تفریحاتشون پوشیدن کفش اینو اونه....عین بچگیای خودم دیگه. بعضیام که کلی سلیقه به خرج دادنو کفشاشونو کردن تو پلاستیک که صدق سر همین رفت و آمدا ، پلاستیکه پاره پوره افتاده یه طرف.
پامو میذارم رو موکتایی که رو پله ها پهن شده، آه، خیس بود لعنتی، خب بچه هاتون جمع کنید از تو دست و پا، والا! آب و دون و چایی رو میدن دست بچه راه میفته تو راه پله و اطاق خوابو هر گوری گیر اورد ، کوفت میکنه دیگه. نمیتونید بچه تونو جمع کنید نزایید آقا جان، نزایید.
قبل از اینکه وارد اشپزخونه شم، صدای عمه عالیه از کنارم میاد:
_زرین بیا اینجا ببینم؛
بدبخت شدم، روی پاشنه پا میچرخم سمت عمه.
_جانم عمه خانوم.
یه ابروشو میندازه بالا، این یعنی خفه بمیر، منو نمیتونی با زبونت خر کنی، همون محسن بسه!
_بیا اینجا کارت دارم.
سرمو میندازم پایینو عین بز میرم سمتش...خودش جلوتر از من راه میفته. منم همونطوری باهاش میرم سمت اطاق خواب مشترکم با زینب ...درو پشت سرش باز میذاره. منم میرم تو.
_در و ببند.
اطاعت میکنم...میدونم واسه چی میخواد تو این دادگاه دونفره که خودش قاضی شده، محاکمه م کنه... محسنم این وسط متهم ردیف اول شده البته در کنار من.
_خب زرین خانوم؛چشمم روشن، چشم خاندان سالاری روشن ؛ که دخترشون تو حیاط کنار دیگ عزای امام حسین با یه پسر غریبه دل میده و قلوه میگیره.
سرمو میگیرم بالا، با تکون لب هام میگم:
_عمه
بعید میدونم چیزی شنیده باشه، صدام داشت از ته چاه در میومد، خیلی ضربتی شروع کرد.
_باید به خان داداشم بگم، کلاتو بذار بالاتر، چه نشستی اینجا سینه میزنی، وقتی دخترت اون پایین داره با پسر کوچیکه ماشالا خان...
_عمه بخدا اینجوری نیس، من یه اشکال درسی داشتم، داشت برام توضیح میداد.
معلوم نیس عمه از کجای حرفای ما اومده پایین...هرچند که صدای منو محسن زیاد بلند نبود....وای قسم خدا رو خوردم و حالا میخوام حافظم باشه!
_تو گفتی و منم باور کردم...از کی تا حالا مهندس جماعت راجع به مریضی ژنتیکی و چمیدونم اون چرندیاتی که خارجکی بلغور کرد سررشته داره؟
حالا عمه مام این وسط شده باهوش و اطلاعات عمومیش زده بالا. یکی بیاد جلوی فوران علم عمه خانومو بگیره.
_خب...خب دیپلمش تجربی بوده...درسای سومو بلده.
_خبه، خبه...چه همه چیزم میدونه.
_عمه، همه میدونن، من از منیژه شون شنیدم...اون بهم گفت...
_برو بیرون کمک... خواهرات با بچه تو بغل دارن جون میکنن؛ اون وقت تو وایسادی به درس خوندن...
چادرشو که افتاده رو شونه هاش میکشه سرش:
_فکر نکن منو میتونی با این حرفا خر کنی...هرکی تو رو بشناسه میدونه چه اتیشی میسوزونی، محاله خام تو بشه...
romangram.com | @romangram_com