#ورطه_پارت_24

مگه چی گفتم، یا چطوری گفتم که بچه تا این حد ترسیده؟
_به خدا مامان؛ عمو ادریس خودش فهمید.
ابرومو میندازم بالا...
_خودش چطوری فهمید؟
_گفتم این صندلا چقد خوشگله، عین هموناس که مامان قبلا داشته و پاره شده...بعدم رفت خرید.
چقد راحت میشه از زبون بچه ها حرف کشید و هنوزم که هنوزه بچه نفهمه که چی گفته و به کی گفته...حواسم باشه که از این به بعد هرچی رو تموم کردم و لازم داشتم جلوی گوشای تیز شایان نگم که فردا باقی موندن ابروم جلوی ادریس با خداست.
یه نگاه به صندلای جدیدم میندازم و اونا رو با صندلای پاره م که گوشه اشپزخونه انداختم مقایسه میکنم، اصلا شبیه نیس، چطور شایان اونا رو مثل هم دیده؟

امروز خودم داوطلبانه تصمیم گرفتم که بساط عمل خودمو الیاسو فراهم کنم. دیگه این همه مدت اونقدر از رو دست الیاس نگاه کردم که تو بساط چیدن یه پا حرفه ای و به قول الیاس این کاره شدم.
دیگه الیاس هیچ جوره کوتاه نمیاد، باید سعی کنم حالا که دیر اومدم خودمو فشرده برسونم به حدی که الیاس منو این کاره بدونه، بفهمه که الان شدم عین خودش و اگه میخوام ترک کنم چیزی از خماری و نئشگی کم ندارم. منم هم پای اون درد میکشم، تنها فرق من و اون ، اراده و غیرته.
امروز اونقد خودمو مشتاق نشون دادم که الیاس از تعجب، چشماش اندازه غار گشاد شده.خودم مجلسو دست میگیرمو پک اولو میزنم. از دیروز سبکتر و راحت تر باهاش کنار میام.
چشمامو میبندم، خوبیش اینه که میبرتم تو عوالم خوش جوونیم، اون موقع ها که هنوز سنم به عقلم میخورد، هنوزم شاداب بودم...دردام اندازه تحملم بود!
*****
_چیکار داری محسن؟ زود باش. الان اگه یکی ببینه چی فکر میکنه؟
_حالا اگه گذاشتی عین آدم حرف بزنیم.
_محسن اینجا جاش نیست.
دندونای حرصی شو محکم فشار میده:
_پس کجا جاشه؟ کی وقتشه؟ چند ماهه منو یه لنگه پا نگه داشتی،اونقد که این حرفو حدیثا پیچیده که دیگه نمیشه جمعش کرد، الان بهتر از فرداس زرین.
ابروهامو میکشم تو هم:
_الان؟ خل شدی محسن؟ وسط هیئت عزاداری به من میگی بهترین وقته واسه اینکه بیای...بیای...
زبونم نمیچرخه، این چه لوس بازیه؟ مثلا دختر آفتاب مهتاب ندیده ام که نمیتونم اسم خواستگاری رو ببرم؟ بی انصافی اگه بگم دختر اجتماع دیده ایم، تو این فامیل ما اجتماع یعنی همین هیئت...گرگای اجتماع هم از نظر بابا، یکیش همین محسنه.
_کدوم حرفو حدیث؟
چشماشو برام ریز میکنه و سرشو یه وری:
_کدوم حرف و حدیث؟ سرتو کردی زیر برف؟
_یعنی چی محسن؟ درست بگو بینم چی شده.
_همین که میگن عمه عالیه ت واست نقشه داره.
_نقشه؟
_اَه...اینقد خنگ بازی در نیار...همین که میگن تو رو واسه الیاس زیر سر داره.
یخ کردم...یخ بستم. خون تو رگام قندیل بست.
_چی؟ الیاس؟
_بله، الیاس خان .همین روزاس بیاد و شما رو از ابوی محترم خواستگاری کنه.
_بعید میدونم محسن، آخه...آخه اصلا تو رفتار عمه و الیاس که چیزی معلوم نیس.
_خب، اینم از سیاستشونه؛ زیر زیرکی دارن پیش میرن...ِیه آن به خودت میای و میبینی سر سفره عقد ور پسر عمه الیاس نشستی.
_برو بابا تو ام، زبونتو گاز بگیر..
_فعلا که اونا گازشو گرفتن و دارن تخت گازمیتازونن، مام بشینیم اینجا زبونمونو گاز بگیریم.
_وای حالا چیکار کنیم؟

romangram.com | @romangram_com