#ورطه_پارت_23
چشممو از صندل زنونه سفیدی که لج 5 سانتی داره و ساده ساده س، میگیرم. لابد اینم جلو جلوواسه زن شایان خریده !
_دستتون درد نکنه.
سرشو تکون میده و میره.همین...سر جمع 5 تا جمله هم نگفت.
خریدا رو برمیدارم. 4 تا پلاستیکه گنده س، که ای...بگی نگی سنگینه. من گوش این شایانو میبرم. برداشته گذاشته کف دست عموش که مامانم صندلای تو آشپزخونه ش پاره شده.
کف آشپزخونه اینقد همیشه خیسه، چندشم میشه. واسه همین صندل میپوشم. ولی چند وقتیه صندلام پاره شده...که این اقازاده ما به گوش خان عموش رسوند..
_زرین خانوم وقتشه ها....
_وقت چی؟
_هنوز راه نیفتادیا، معلومه صفر کیلومتری. بابا الانم باهاس بساط کرد.
نمیتونم...نه جسمم کشش داره، نه روحم.کشش کشیدن نداره! الانم پشیمونم. من که میدونم که این ره به ترکستانه،اگه عاقبتی توش بود الان الیاس، خیر بود عاقبتش و ارزوی خیلی ها...یاد نگاه مشکوک و هراسون ادریس که میفتم ،عرق شرم روی تیره پشتم یخ میبنده،سرد میشم...حتی رو این پیشونی سیاه هم جایی برای عرق شرمندگی نیس...نگاهش از بیخ، توبیخم کرد ... به چار میخ کشید...
نگاه عصبی ادریس منو به خودم اورد. دلم نمیخواد که فردا شایانم یاد کرد از تنها آدم زندگیش، که ادمیت کرد ، ادریس باشه. مادر بدبختشم باید بگنجونه جز ادمای زندگیش،منم تو این شمارش محاسبه شم.
_من نیستم الیاس، دیگه نیستم.
_دیدی جا زدی؟ این بود اون همه ادعات؟ ما سر مرام به این روز افتادیم، اونم مرامی که برای دوستمون گذاشته بودیم، حالا تو...میدونستم که من پشیزی برات ارزش ندارم، ولی شایان چی؟ اونو که میپرستیدی...تا دیروز که اینطور بود! حالا جونش برات شده چغندر؟
چشمامو روی هم فشار میدم. ای کاش میشد تموم قوه بینایی و شنواییمو درجا فلج میکردم، که نمیدیدم، مَردم، از هیچ تقلایی برای کشوندن زنش تو منجلاب فروگزاری نمیکنه برای فرو بردن من...به پستی کشوندن من...که جون پسرشو کرده برگ برنده و منو باهاش میچزونه.
_امروز دیگه بسه...بسه. نمیتونم
_چرا؟ نازنازی بازی درنیار دیگه.
_نمیتونم لامصب...روز اولی نمیتونم پا به پای توی چند ساله بیام. بفهم.
دستاشو میاره بالا،
_خب؛ خب؛ خب حالا نمیخواد کولی بازی دربیاری. اصلا به من چه...ما که از همون روز اولشم زیاد رو شما حسابی باز نکرده بودیم.
_به درک که حساب باز نکرده بودی.
دیگه صبر منم حدی داره، میخواد هی منو جری کنه که چی؟ از روی جو گیری بشینمو تا خود صبح باهاش بزنم؟ کور خوندی...من هنوز ارزو دارم نمیذارم مفتی مفتی نقشه قتلمو با دست خودم بکشی.
آدمیزاده دیگه...انگار نه انگار که روزی چند بار زبونم میچرخه و ارزوی مرگمو میکنم؛ حالا به هرچی چنگ میزنم که جذب راه کج الیاس نشم ...که دیرتر جذب بشم. این چه دردیه که با دست پس میزنمو با پا پیش میکشم؟ مگه خودم آگاهانه نرفتم طرفش؟ حالا دیگه دردم چیه که دارم قسطیش میکنم؟ نمیکشمو طاقت ندارم و نمیتونم رسم ما نبود...رسم من نبود، نیست. نمیتونم با شریک زندگیم نصفه پیش یرم. ولی الان نه، حس میکنم واسه این کار هنوز زیاد پخته نشدم، هنوز اراده پولادین پیدا نکردم. هنوز دارم ناشی گری در میارم. باید خیلی زود روی خودم کار کنم که به قول الیاس این کاره شم.اونقد که از ده فرسخی این کاره ها و هم کیشای خودمو تشخیص بدم.
نگاهمو میچرخونم سمت شایان، اصلا حواسش نیست، فعلا درگیر بازی با ماشین کنترلی که ادریس براش اورده، چقد زود دنیای کوچیک مرد کوچیک من عوض میشه. یه شب از خونه دور بوده و الان مادرو فراموش کرده، دلم میگیره... میترسم. هراسی برم میداره که ناخود گاه بلند میشمو میرم سمت شایان، محکم بغلش میکنمو به خودم فشارش میده، تایرای بزرگ ماشین کنترلی تو دستم فرو میره، دردم میاد، ولی دردش بیشتر از سینه سوخته م نیست. هراس من از تنها موندنه، از اینکه معتاد و عملی تو تنهایی خودم غرق بشم. منی که به خاطر شایان، به خاطر پدر شایان خودمو انداختم تو این ورطه، خیلی زوره که فردا همین شایان منو ادم حساب نکنه و عارش بیاد که منو مادر صدا کنه. از اینکه ادریسو به الیاس و الناز و به مادرش ترجیح بده، یه روز که رفت پیش اونا کلا از زندگی با منو پدرش ببره، الان یه ماشین کنترلی و فردا یه ماشین واقعی برای همیشه از این خونه و خونواده نکبتی جداش کنه، عمه عالیه خوب بلده که چجوری همه رو سمت خودش بکشه. یکی رو با زبون چرب و نرم، یکی رو با پول، پاش بیفته یکی رو هم از راه معنویتو ریا.
تازه به خودم میاد، وقتی شایان با خشم ماشین کوچولو و خشنشو از روی دستام میکشه.
_مامان، ببین نزدیک بود ماشینمو خراب کنی.
یه لبخند اطمینان بخش میزنم، فقط برای اینکه دل شایان قرص شه که به ماشینش آسیبی نرسه. وگرنه من که داغونم. من که دیگه چیزی ازم نمونده، روح آدم که داغون شه، سالم موندن جسم چیز مسخره ایه.
_خراب نمیشه...
_اگه خراب شد خودت باید برام بخری...
_میخرم...
_دروغ میگی! نخریدی، ادریس برام خرید...
_دروغ چیه؟! من کی بهت دروغ گفتم؟ ادریس؟! تو باید به عموت بگی ادریس؟
_عمه میگه...بابا پرسید ادریس برات خریده یا نه؟
_خب برای اینکه ادریس عموی تو اِ؛ نه بابا...
الان بهترین وقته که با شایان اتمام حجت کنم که دیگه هرچی ا زمن شنید ، نذاره کف دست عموش.
_شایان جان، تو به عمو گفتی که من صندلام پاره شده؟
سرشو با ترس میاره بالا.
romangram.com | @romangram_com