#ورطه_پارت_21
زیبا که پاهاشو دراز کرده ...با سر انگشت یه لقد میزنه بهش:
_کور شی که نمیتونی ببینی آبجی خوشگلم داره فک میزنه...فک بزن قربونت، فک بزن دردت به جون این
با دستش به زینب اشاره میکنه.
دستامو میگیرم بالا:
_ایشالا، همه بگین امین...
_خفه، حالا چی میخوای که خوشمزه تر از بحثای مسخرتون بوده؟
_چایی میخوام مامان بزرگ، دارین؟! یا کمرتون درد میکنه و خودم زحمتشو بکشم؟
دلم میخواد سر این زینبو بکوبم به در، مردم خواهر دارن، مام خواهر داریم، از صدتا دشمن بدتره.
سرمو میچرخونم تو آشپزخونه، یه دور دیگه شمارش میکنم... نه بابا، کسی اینجا نیست که، همین خواهرای خودمن، 7 تا خواهر کم چیزی نیست! الکی تهمت زدم به فامیلای بافرهنگمون....
زرین، زرین صدامو میشنوی؟ چقد میخوابی؟
_هووم؟
_بلند شو؛ساعت 5 بعد از ظهره، پاشو الان شایان میاد.
دستامو میکشم پشت چشمام، چقد بدنم خموده و درب و داغونه...من که به خواب ظهر عادت نداشتم.
_کی خوابیدم؟
_از ساعت 11 صبح تا حالا یه کله خوابی زرین خانوم...پاشو ،انگار نئشگی بهت ساخته ها، باریکلا، فکر نمیکردم ظرفیتت اینقد بالا باشه.
با این حرفای الیاس ، عین این زلزله زده ها، تازه میفهمم که چه آواری رو سرم خراب کردم اونم با دست قلم شده خودم. سر چی؟ به خاطر کی؟ به خاطر الیاس؟ لیاقتشو داشت؟
با سر گیجه شدید از جام بلند میشم و میرم سمت آشپزخونه، الان بچه م شایان میاد و عین قحطی زده ها منتظر عصرونه شه، بعید میدونم عمه اهل اینجور قرتی بازیا باشه و بجز همون سه وعده اصلی چیزی به بچه بده، هیچ موقع همچین رسمی نداشتن.
میشینم سر میز غذا خوری، حوصله هیچ کاری رو ندارم، دلم بهم پیچ میخوره، حالت تهوع دارم. شدید گرسنه مه ولی دلم نمیخواد هیچی بخورم. عطش دارم، واسه یه چیکه آب دارم له له میزنم.
همین موقع الیاس میاد تو
_چطوری یا بهتری زرین خانوم؟
یه پوزخند بهش میزنم،
_نه؛ خوب نیستم...
_آره جون خودت...دیگه خالی نبند...
دستاشو رو سینه ش ضربدری میذاره:
_من خودم تهشم زرین خانوم، قد عمرم معتاد و مواد دیدم...
سرشو خم میکنه تو وصرتم:
_اگه حالت بد بود... عمرا نمیتونستی این همه وقت بخوابی...
راست میگه، حال خوشی بود...خواب خوشی بود...رویا بود...
_بهتر از این نمیشم.
_معلومه، حالا بهتر ترم میشی.الان برات یه چایی مــَــــــــشت میارم تا سر حال بیای.
یه چایی نبات میذاره جلومو همونطور که داره با قاشق غذاخوری(!!) همش میزنه.
_بزن روشن شی.
یه نگاه به لیوان چایی میندازم، هنوزم نباتاش حل نشده، با این حال یه نفس سر میکشم.
آخیش، چقد چسبید. ناکس میدونه بعدش چی باید خورد که به قول خودش روشن شی.
یه کم دیگه دور خودم گیج میخورم وبالاخره تصمیم میگیرم از اون فلاکت دست بردارم و یه سر و سامونی به وضع آشپزخونه بدم، لامصب ، سر این قولشم نموند و آشپزخونه رو تمیز نکرد. خاک تو سرت زرین، یه خروار ظرف نشسته کود کرده تو آشپزخونه، از پای سینک بگــــــیر...تا 4 تا کابینت اونورتر از سینک.
_الیاس؟! کجا گذاشتی رفتی؟
romangram.com | @romangram_com