#ورطه_پارت_20
_شاید هنوز مادر نیستی که دعاهای خودتو قبول نداری...دعا و قسم سر بچه، زود میگیره...اونم از زبون یه مادر زجر کشیده...
روشو برمیگیدونه ...ساق پاشو میگیرم،
_خیلی خب، باشه...باید چیکار کنم؟!
_جدی؟! دیگه پشیمون نشیا...من همیشه حوصله این بازیای تو رو ندارما...
_خیلی خب، چقد شرط میذاری...
اولین دود و که زدم، نیم متر از زمین فاصله گرفتم،وای مغزم چند برابر شده بود،با این حال دلم نمیخواست کوتاه بیام،الیاس پا به پام اومد،عین یه تماشاچی نزدیکم نشسته بود و تشویقم میکرد. هیجانم زیاد شده بود،یه گاه به قیافه الیاش انداختم،چقد خوشگل شده بود.
تکیه دادم به دیوار،سرم به دوران افتاده بود،هنوزم همون بوی همیشگی که از اطاق الیاس میمود بیرون و میفهمیدم ولی عجیبه که مثل قبل ازش متفر نیستم.
_زرین،بگیر یه کم دراز بکش.
مطیعانه سرمو کج کردمو کذاشتم رو بالشی که زیر دستم بود. گرمم شده بود.سرم داشت از درد میترکید، ولی دوستش داشتم ، یه جورایی این درد و دوست داشتم،مثل درد زایمان برام شیرین بود. حداقل به دور از فکر و خیاله...خیالات دوست داشتنی داره،همون روزایی که عاشقشم بودم،همون روزایی که دلم میخواست همه زندگیمو بدم تا یه لحظه برگردم پیشش،حالا با چند تا دود گرفتن خیلی راحت سِر خوردم و رفتم به اون دوران
*****
_چته؟ دستمو سوراخ کردی.
_طرف اومد،طرف اومد.
_خیلی خب؛ ضایع دارم میبینم. اینجوری نکن الان پیش همه تابلو میشیم.
_یعنی میخوای بگی خودش نفهمیده؟
مرجان پابرهنه سرشو میاره بین من و لادن...
_باز شما کله پسر مردمو بار گذاشتین؟
لادن حرف دل منو میزنه،این مرجانم که فقط بلده جانماز آب بکشه،البته پاش بیفته از همه مون بیشتر پایه س واسه خندوندن،الان جو گیر شده رفته بالای منبر واسه ما.
_مرجان خانوم،بشین الکی قداستو نبر بالا که بهت نماید...جانماز آب نکش...پاکه پاکه.
_جانماز کجا بود؟ لااقل یه ثانیه به حرفای حاج آقا سبحانی گوش بدین....بدبخت از هر ده تا جمله ش 8 تاش اینه که غیبت نکنید،چشم چرونی هم نکنید، شما دو تا هم که قربونتون برم فقط همین دو تا کارو خوب بلدین.
_بشین بابا تو هم، برو بشین روضه تو گوش بده...تو رو چه به عشق!
حالا ببین الکی الکی دارن چه معرکه ای به پا میکنن! خدا ازت نگذره محسن، پخمه بازیای تو ما رو به این روز میندازه هااا. واسه اینکه بحثشونو تموم کنم.، دست میذارم رو نقطه ضعف هردوشون:
_خب بابا،به خاطر من دعوا نکنید.
انگار هردو رو این مسئله توافق دارن، چون دوتایی میگن:
_چه خودشم تحویل میگیره.
صداشون بیش از حد رفته بالا، جوری که میره تو قسمت مردونه. حاجی سبحانی هم یه تذکر میده:
_خانما، خواهشا آرومتر.
_هیس، همینو میخواستین؟پاشم برم تو اشپزخونه، کمک بقیه، ناسلامتی هیئت خونه ما برگزار شده و ما میزبانیم، حالا نشستم با شما دو تا خل و چل کل میندازم.
لادن قیافشو شیش در هشت میکنه:
_دلتم بخواد از محضر ما استفاده کنی.
از جام که بلند میشم، مرجان شیرجه میزنه سر جای من، انگار از اولم نقشه ش همین بوده.
کلا مجلس ده شب محرم، تو خونه ما برگزار میشه. هر سال همین بوده، از اون موقع که یادم میاد، چون خونه ما بزگتر بود، کل فک و فامیل میومدن خونه ما، البته از قند و چایی گرفته، تا کیک و شیرکاکویی که هرشب میدادن، همه شو خود هیئت خرج میداد یا نذری بود، ما خودمون تو این ده روز هیچی خرج هیئت نمیکردیم. این هیئت فامیلی هم خود کفا بود.
آخوندش از فامیلای خودمون بود، حا ج آقا سبحانی، الحق و والانصاف که از اطلاعات هیچی کم نداشت، اینو من نمیگم، کسایی که از نزدیک شاهدن، میگن که هر سال بلکه هرماه چقد پیشنهاد داره برای تدریس تو دانشگاه ها، ولی خودش از این جور شغلا خوشش نمیاد، یه تاجر زاده س، بیشتر درامدشم از روی همین تجارته، مالشم برکت داره، چون حلال و حروم سرش میشه، میگن مال حلال خودشو نشون میده، همونجور که مال حروم بالاخره گندش از یه جایی در میاد.
سه تا بچه داره، یکی از یکی بهتر، عین دسته گل . دختر بزرگش، از ایناس که هرسال تو المپیاد و چمیدونم مدارج علمی رتبه میاره و منطقه و استانو بعدم کشوری مقام میاره، کلا از این خرخونای درجه یکه، هم سن و سال منه، ولی اینقد مودب حرف میزنه، ادم فکر میکنه حالا استاد دانشگاس، خوشم نمیاد ازش، از حسودیمه دیگه ، وگرنه اون بیچاره هروقت میاد ما جز ادب و احترام و خوش برخوردی ازش چیزی ندیدیم.
.البته اونقد سرش تو درس و مشقه که خیلی جایی نمیره، نه عزا، نه عروسی، معلوم نیست قراره چه انیشتینی بشه. چرا نشه؟ وقتی بابا و مامانش از شیر مرغ تا جون ادمیزاد براش فراهم میکنن که درس بخونه؟اونم آدمه، سر و گوشش نمیجنبه و درس میخونه. عین ما سه کله پوک که نیست، بس نشستیمو آمار پسرای فامیلو درمیارم، امشبم که گیر دادن به محسن و تا منو نفرستن خونه بخت ول کن نیستن.
نصف فامیل گوله شدن تو آشپزخونه، عین چی حرف میزننو میخورن. بابا نخورده بازی در نیارین، همه ش مال خودتونه.
_چه عجب، زرین خانوم تشریف اوردن، بشین یه چایی برات بریزم، خسته شدی از فک زدن.
romangram.com | @romangram_com