#ورطه_پارت_19

_یه زندگی سالم، مگه همیشه نمیگی مایه تباهی این زندگی منم؟ همیشه این من بودم که گند زدم تو این زندگی؟!
لیوانو محکم میکوبه رو میز و یه لقمه دیگه واسه خودش میگیره، اشتهاش چند برابر شده.
_همین که خودت میدونی ما رابس...
لباشو هفتی میکنه تا ادامو دربیاره...هفت خط:
_ مارا بس...دِ نشد دیگــــــــــــه! اومدیو نسازی...
_چی رو نسازم؟! عوضش تو جای هممون داری خودتو میسازی...من باید بمونم تا یه آینده مزخرف برای شایان بسازم...تو همین گندی که تو مرتب داری بهمش میزنی...
_تو میخوای قول و اراده بهم نشون بدی؟! هه! میدونستم دختر حاج دایی مصطفی فقط بلده لاف بیاد...
حالا که قول دادم باید بهش ثابت کنم که چیزی ازش کم ندارم، اینکه اون از مردی فقط ادعاشو داره ولی پای قول و قرار که بیاد وسط، من ازصد تا امثال الیاسم مرد ترم، پای حرفم وایمیستم و تا آخرش میرم!
آخرش؟ آخرش کجاست؟ آخر آخرش یا میمیرم یا خوب میشم ولی مطمئنم نمیذارم که بشم مثل الیاسو سالها با این درد زندگی کنم، زندگی که نه...روز مرگی...زنده بودن.
_هستم.
دستشو میاره جلو ..دست راستمو میبرم جلو بدون فکر...بدون شک، دستمو میذارم تو دستش.
_آ باریکلا...پس من برم بساطو ردیف کنم، نمیدونی زرین جنسش نابه نابه، دیشب خودم امتحان کردم، بی پدر عجب چیزی بود. مطمئنم میبرت اون بالا بالاها. من به تو چیز بد نمیدم که...تا تو میز و جمع کنی منم میرم همه چیزو رِله میکنم...اصلا بذار میزم بعدا خودمون جمع میکنیم.
مگه من بهش قول ندادم که کمکش میکنم؟ پس واسه چی شک کردم؟ باید به الیاس، به عمه، به بابا، به همه ثابت کنم که میتونم عین الیاس هروقت دلم خواست بکشم و هروقت دلم خواست بکشم کنار، این وسط فقط یه جو همت و اراده لازمه، که الیاس نداره، با همه مردونگیش نداره، من با تمام زنییتم میرم جلو و بعدم به وقتش عقب نشینی میکنم و پاک و طاهر برمیگردم به زندگی الانم.
این وسط یه فرصت دیگه هم به الیاس میدم، یعنی آخرین فرصتم بهش میدم. اگه تونست که فبها، اگرم نه که دیگه نه شرمنده خودم میشم، نه شایان، نه کس و کار اون ؛ نه کس و کار خودم.
نمیتونم بیرون گود بشینمو بگم لنگش کن، این دفعه باید برم تو گودی، تو این چاه، تو این منجلاب، تا تهش...
نمیتونم در مورد حال الان الیاس قضاوت کنم، پس منم میشم هم حس و حال خودش، هم نفس خودش. شیش ماه نفسمو ازش جدا کردم، حالام شیش ماه هم نفسش میشم، تو هوای پر از سم اون نفس میکشم.

_بیا زرین، بیا اینجا جونم....
نگاهم میفته به زرورقایی که تو دستشه...
_ببین چه کرده آقات...
_خودتم هستی دیگه؟!
_من؟!
اونوقدی با تعجب گفت که فکر کردم اون بار اولشه...
_نه دیگه؛ من نیستم...
بساطشو پس میزنم...
_اون وقت چرا؟! اوف میشی؟! بچه خر میکنی؟! تو نباشی منم نیستم...
میاد جلو و دستامو میگیره، اینبار حس و لمس جری ترم میکنه، آخرین بار همینطوری تسلیم شدم و مفت و مسلم خودمو انداختم تو هچل!
_دست به من نزن الیاس...دست کثیفتو به من نزن...
_چته؟! دستمو چنگ انداختی؟!
دستشو میکشه و میذاره رو سینی بساط...همون چیزی که همیشه بهش آرامش میداد...
_زرین جان...فدات شم من باید سرپا کنارت باشم، دِآخه خانومی تو که تجربه نداری، بار اولته، باید بالاسرت باشم برای راهنمایی یا نه؟!
_راهنمایی؟ ارشادم کنی؟ با اینا به رشد و بلوغ میرسم؟ آره عوضی؟!
_داد نزن،داد نزن زرین! باشه هرچی تو بگی...نمیخوام زورت کنم...من فقط بهت پیشنهاد دادم،همین...
دولا میشه و سینی رو برمیداره، تمام قد جلوم ، قدشو برام ستون میکنه:
_تو هم فقط یه قسم خوردی، جون شایانو، همین! چیزی نشده که!
یه چشمک میزنه و همزمان دهنشو برای لبخند باز میکنه، من هیچ وقت نتونستم همزمان این دوتا کارو بکنم.

romangram.com | @romangram_com