#ورطه_پارت_17

_قول دادیا، جون شایانو قسم خوردی.
_بگو ببینم.
_تو هم بِکِش.
درجا سرمو بلند میکنم و میارم بالا، سرشو میکشه کنار تا نخورم تو دماغش.
_چی شد زرینی؟ دیدی گفتم باهام نمیمونی؟
_...
دوباره دستشو میذاره رو شونه هامو فشار میده سمت پایین تا رو زمین دراز بکشم.
_کجا؟دیدی تو هم مَردش نیستی؟ الکی دم از کمک میزنی؟
چه امیدی داشتم از این شروع، شروع نشده باید خط بطلان بکشم به همه چیز... تمام!
_آخه...اینکه اسمش کمک نیس، خریته!
_چرا، تو 6 ماه با من باش، با من هم نفس شو، بعد با هم ترک میکنیم، اگه منو دوست داری، اگه زندگیمونو دوست داری...اگه شایان برات عزیزه.
_شایان؛ چجوری عزیز پدر مادر معتاد میشه؟
یه نگاه کج و کوله بهم میندازه، پشتشو بهم میکنه و میخوابه...همونجور که داره از روی حرص نفس میکشه میگه:
_چجوری میخوای منو درک کنی ،وقتی همدردم نیستی؟ چجوری میخوای کمکم کنی وقتی نمیدونی، نمیفهمی من چه دارم میکشم؟
با صدای پر از بغض بهش میگم:
_الیاس...بخدا این راهش نیست.
_تو جون شایانو قسم خوردی.
لعنت بهت الیاس، لعنت به تو. دست گذاشت رو نقطه ضعفم، گوشتی که تو استخون مونده... از جگر گوشم مایه گذاشت.
_الیاس؟!
_...
_قهر کردی؟!
_حوصله ندارم زرین، ببخشید اذیتت کردم.
چرا اینجوری میکنی؟ چرا امشب با مظلومیت داری بهم ظلم میکنی میکنی؟ چرا داری دست میذاری رو نقطه ضعفای زنانه م؟ مادرانه م؟ چرا میخوای رامم کنی؟ چرا رامت میشم؟ خامت میشم؟ با اینکه میدونم آخر این راه تباهی بدتر از الیاسه؟!
ولی بذار بشه، تا کی خودمو بزنم به در و دیوار این قفس؟ مگه راه آزادی مونده، من که حتی با وجود اون خانواده به طلاقم نمیتونم فکر کنم؟
از باغ میبرند تا چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند...(*)

ولی شایان چی؟ شایان چی؟ خدای اونم بزرگه. شاید اینجوری تکلیفش معلوم شد که والدین نالایقی داره واسه سرپرستی و از این جهنم نجات پیدا کرد بچه م. گاهی باید برای دلت، پا رو دلت بذاری. دندون رو جگر بذاری تا جگر گوشه ت خلاص باشه و آزاد....
_باشه، از فردا پا به پات میکشم.
یهویی برمیگرده سمتم:
_راست میگی زرین؟
_اوهوم

romangram.com | @romangram_com