#ورطه_پارت_163
هنوز مونده تا اعظم جان ببخشدش...نمیدونم این تُن آروم صداش برای اینه که تو بیمارستانه یا بخشی از صیغه منت کشیه؟
چشمامو باز میکنم، شوهر اعظم پشتش به منه برای همین راحتتر میتونم شاهد ماجراهای عاشقانه شون باشم،به عبارتی یه فیلم هالیوودی رده چند اونم وسط یکی از بیمارستانای خصوصی تهران!
دست میکشه رو صورت اعظم و موهاشو میزنه کنار، موهای اعظم بر عکس خواهر شوهرش فندوقی و کم پشته.
میره سمت یخچالو یه لیوان پر از اب پرتقال میکنه...
_اعظم... خانومم؟ چشماتو باز نمیکنی؟
_...
اعظم هم که حالا یه نفر پیدا شده نازشو بخره؛پس به قیمت گزافی میفروشتش؛ بدون هیچ مزایده ای!
_اعظم...ببخشید، من که نزدمت...ای دستم بشکنه که بخوام رو تو دست بلند کنم...آخه من تاحالا کی رو تو دست بلند کرده بودم؟ خب؛ راجع به مادرم که مُرده و دستش از دنیا کوتاهه چیزی گفتی که...خب قاطی کردم دیگه!
دوباره لیوان اب پرتقالو میذاره رو میزی که بین تخت من و اعظم مشترکه.
دولا میشه رو صورت اعظم و و بعدم دماغشو میکشه رو موهاش.
چشمامو میبندم؛حس میکنم نباید وارد این خلوت میشدم...اخه اینجا جای این کاراس؟! یه موجود رمانتیک و با شعور، یا شایدم بی شعور ته دلم داد میزنه...آره چرا که نه؟ برای مردی که منتظر زنش برگرده؛ حتی نمیتونه یه شبم بدون زنش رو یه تخت دو نفره تنها بخوابه؛ خیلی هم دیر شده! الیاسم با همه الیاسیش اگه من چیزی راجع مادر هفت خطش میگفتم؛ منو زنده نمیذاشت؛ نه اینکه بعدش بیاد به عذرخواهی.
چشمامو با صدای هق هق باز میکنم...اعظمه که شونه هاش داره میلرزه و مَردش، اون شونه های لرزونو محکم گرفته و تند تند با بوسه هاش اشکایی که رو صورت اعظم جان روون شده و تا لبش ادامه پیدا کرده رو جارو میزنه و خشک میکنه!
_هیــــــش! آروم باش خانومم؛ اروم باش درت به جونم...زخمات بدتر میشه ها...اروم باش.
.فقط صدای هق هق اعظمه که تو این سکوت؛ تو این خلوت پر از "زیادی " من؛ شنیده میشه...حس میکنم؛ یه ردی از چشمه های چشم منم شعبه میکشه گوشه صورتم...حیف که کسی نیس بازوهای لرزون منو گرم کنه...صورت کثیف از اشکمو تمیز کنه و بازم به خودش فحش بده؛ بخواد دردای من بره به جونش!
_بیا...بیا اینو بخور؛ میخوای بگم ناهید پیشت نمونه؟ خودم میمونم پیشت...
اعظم دماغشو میکشه بالا و سرشو هم میندازه بالاتر!
_پس چی؟ میخوای بگم اکرمتون بیاد پیشت؟
دوباره سر میندازه بالا...این یکی از اصول ناز کردنه که مردتو از شنیدن صدات محروم کنی؟
_چرا حرف نمیزنی عزیزم؟ درد داری؟ بگم پرستار بیاد؟!
اینبار دستای اعظم از دور گردن شوهرش باز میشه و یارو کمکش میکنه؛ عین یه تنگ طلا رو تخت دراز بکشه که مبادا بشکنه و چیزی از عظمت اعظمش کم شه!
_بخواب گل من...من تا خود صبح پایین تو محوطه م؛ شارژ گوشیمم پره پره...فقطم تماسای تو رو جواب میدم؛ بخواب عزیزم... به خودت فشار نیار.
دوباره برمیگرده و به لیوان اب پرتقال نگاه میکنه؛ نمیدونم چه سری تو اون معجون پرتقالی هس که این جناب مجنون ازش انتظار اعجاز داره؟!
صدای در میاد و بعدم فلور که ببخشیدی زبر لب میگه!
میاد سمت تخت من؛ ولی ترجیح میدم هنوز پشتم بهش باشه.
شوهر اعظم انگار فهمیده که فلور چقد میتونه "پیله" باشه و میتونه خواسته شو براورده کنه برای "پروانه "کردن اعظم جونش!
_ببخشید خانوم؟
_بله؟
_میشه وقتی خانومم بیدار شد یه کم از این آب پرتقال بهش بدین؟ چیزی نخورده میترسم ضعف کنه...
_بله حتما.
_خیلی ممنون...خدافظ.
و من میمونم چرا برای مردها خوردن یه خانوم اینقد مهمه؟ چرا همه دغدغه شون اینه که خانوم یه چیزی بخوره؛ و اولین سوالی که از پرستار میپرسن اینه که میتونه چیزی بخوره؟
صدای فلور میاد...
_پاشو اعظم خانوم که از زیر دست من نمیتونی در بری...اینقد اذیتش نکن؛ مرد خوبی داری...هروقت رفتم تو راهرو داشت این ور اون ور میرفت؛ تا صبح با این پرستارا دعواش نشه هنره...کم مونده بیاد همین جا، وسط بخش زنان اتراق کنه.
صدای خنده اعظم میاد و منم سرمو از زیر ملافه ای که انداختم روم میارم بیرون...نفسم بند اومد...ناز و ناز کشی مال یکی دیگه س؛ نفس بُری و نفس گیریش مال ما!
دست فلور رو فشار میدم؛ به ادریس نگاه میکنم که یه ساک بزرگ و خیلی شیک رو از صندوق عقب در میاره و میگیره تو دستش...
romangram.com | @romangram_com