#ورطه_پارت_162
_هه!نه بابا...کتک خوردم معلوم نیس...
دوباره تو صورتشو وارسی میکنم..چرا من چیزی نمیبینم پس؟
_نه معلوم نیس....چجوری کتک خوردی؟ از شوهرت خوردی؟
_نه از درو دیوار خوردم...اومد سمتم بزنتم منم در رفتم خوردم تو شیشه، با شکم رفتم تو خرده شیشه ها...
حالا میفهمم که چرا حتی یه وجبم از اون مدلی که به پشت خوابیده خودشو جابجا نکرده.
_من اومدم؛ بیداری زرین؟
نگاه میکنم به سمت در..،فلور اومده...تسبیح دونه درشت آبی رنگشو پیچیده دور مچ دستش.
فلور میاد کنارم...آروم سرشو میاره بغل گوشم تا صداشو نشنون...
_چقد حرف زد دختره...
میخندم...
_آره؛ جالبیش اینه شوهرشو مقصر نمیدونه؛ میگه خودم زبون درازی کردم اونم دستشو بلند کرد...
_اره "دراز" و" بلند "باید بهم بیان دیگه...
به جثه ریز دختره نگاه میکنم؛چجور دلش میومده بزنتش.؟ خب این زبون درازی میکرده و جوابشو میداده، اونم جوابشو میداد...حالا چون نمیتونسته باید میزدتش؟ خدایی الیاس هیچ وقت جز تو عالم نئشگی دست رو من بلند نکرد...بعدش هرجور که شده میفتاد دنبالم تا از دلم دربیاره.
خواهر شوهرش از جاش بلند میشه...عجب موهایی داره لامصب ؛ سیاهو پرپشته همچین زده بالا که قد یه متر بالاتر از سطح سرش ارتفاع گرفته!
گوشیشو میذاره تو کیف دستیش:
_ببخشید فلور خانوم؛من با اجازه یه توک پا برم پایین؛ حواستون به اعظم جان هست دیگه؟
پس اسم دخترک نحیف درب و داغون اعظمه؟! والا ما که عظمتی ندیدیم؟ نه تو جلال و جبروت و نه تو هیکل و قد و قواره.
_فلور روشو پتو بکش؛ سردش نشه یه وقت.
فلور میره سمت تخت اعظم که همون موقع صدای در میاد...
_بله؟!
مرد خوش قیافه و قد بلندی میاد با یه دسته گل خوشگل...چشمش که به موهای باز و بی روسری من میفته یه "ببخشید" میگه و میره بیرون و دوباره درو میبنده.
فلورزودتر از من میپرسه:
_این دیگه کی بود؟ مگه بخش زنان نیس اینجا؟ این وقت شب این یارو اینجا چه میکرد؟ اونم با گل و شیرینی؟
شونه هامو میندازم بالا.
دولا میشه واز کمد میز بغلم، روسری مو درمیاره میده دستم؛
_ سر کن ببینم چی میگه این بابا.
روسری رو سه گوش میکنم و میبرم سمت سرم...دراز میشکمو ملافه رو تا آخرین حد میشکم سمت گردنم...دلم نمیخواد یارو هیچ جوره هیکل منوبا این لباسای بی قواره بیمارستانی ببینه؛ اونم وقتی که هیچ لباس زیری تنم نیس و خودم حالم بهم میخوره.
با صدای بفرما بفرمای فلور میفهمم که یارو نزول اجلال کرده...
اینبار "یالا" میگه و وارد میشه...عجب روزگاری شده ها.
_ببخشید؛
همین؟!... جلوی اون حرکتی که دور از جون عین گاو اومد تو همین "ببخشید" رو میگه...که البته حقم داشت؛ تقصیر فلوره که انگار خونه پدریشه بفرما بفرما میکنه.
من که چشمام بسته س ولی حس میکنم فلور هم از زیادی بودنش تو خلوت عاشقونه این اعظم و اقاشون داره معذبه؛ فلاسکو از میز پایین پام برمیداره به هوای پر کردنش از اب جوش میره بیرون اطاق.
منم معذبم؛ صدای یارو رو میشنوم.
_اعظم...اعظم.
_...
_اعظم جان!
romangram.com | @romangram_com