#ورطه_پارت_161
_کجا رو نگاه میکنی؟
چه زبونش باز شد...درست همینکه فلور در و بست...رو میکنم سمت خودش...دست ازادمو که یه ثانیه پیش به پیشونیم تکیه داده بودم؛حالا میکنم تکیه گاه سرم و به سمتش میچرخم.
چه اهرم خوبو دم دستیه دست ادمیزاد...
_با منی؟ چیزی میخوای؟
سرشو آروم به دو طرف تکون میده
_چی شده؟
_زخمی شدم.....معلوم نیس؟ اینقد اوراغم؟
اووف! که چه دل پری داره این یکی...نذاشت از دهن ما در بره...منظورم از چی شده این بود که چی میخوای؟ درد داری؟ میخوای پرستارو صدا کنم؟ یا یه چیزی شبیه این...ولی دیگه نه اینکه از درد دلت بگو...نگاهش میکنم ؛ چیزی از صورتش معلوم نیس...چجوری اوراغ شده؟ چه تصادف تمیزی بوده!
_همراهت چه زن شادیه...خواهرته؟
معلومه خیلی درد داره؛ خیلی زهر خورده که لب از لب باز میکنه؛نیش میزنه...7 تا خواهر دارم ولی آخرم همسایه مرموزم که از قضا جاسوس دو جانبه بوده میاد تو بیمارستان پیشم بمونه.
دستمو از زیر سرم برمیدارمو خودمو میکشم بالاتر و تکیه میدم به پشتی تخت...درد خفیفی رو تو شکمم حس میکنم...بعید میدونم قرص درد داشته باشه...هرچی هس واسه درمان بعدشه...همون شستشوی معده ای که ادریس میگفت.
دست میبرم سمت لیوان آب آناناسی که دیگه گرم شده رو برمیدارم...لیوانو میارم جلوی چشمام:
_میخوری؟ یا توام پرهیز غذایی داری؟
_نه بخور نوش جان...میل ندارم.
به همراهش که همچین بیهوش شده نگاه میکنم:
_شما چی؟ این خانوم خواهرته؟
پوزخند میزنه و سرشو با مکافات برمیگردونه:
_این؟! نه خواهر شوهرمه؛ اومده مواظبم باشه تا در نرم مثلا...
لیوانو میذارم رو میز کنار تختم...اصلا منو برای چی نگه داشتن؟ مریضی که خودش از خودش پذیرایی میکنه مریضه آخه؟!
_در نری؟ مگه فراری هستی؟
لبخندش پررنگ تر میشه؛ چه افتخار امیز بوده براش:
_ای همچین...چموشم.
نه بنظر مریض بدی نیس...کم سن و سال تر از خودم به نظر میاد...فوقش 18- 19.
_چند وقته ازدواج کردی؟ چه میکنی چموش خانوم؟
_پرروگری دیگه...به قول زن بابام زبونت بدجوری درازه اعظم...این زبونتو کی کوتاه کنه خدا میدونه...ولی دستش درد نکنه.
ملافه رو میدم پایین تر...کلافه شدم از این همه سرد و گرم شدن.
_زن بابا هم داشتی؟
خوشو میکشه بالاتر رو تخت...لباشو محکم گاز میگیره تا صداش بالا نره...چقد درد داره مگه؟ اصن کجاش زخمی شده؟
_آره داشتم؛ ولی نه از این زن باباها که کتک بزنن...زبونش نیش داشت ولی بی آزار بود.
دوباره لباشو میگیره به دندوناش...
_آی آی...
به سمتش خیز برمیدارم؛
_چی شدی؟ میخوای بگم پرستار بیاد؟
لباشو بیشتر میجوه...زد آش و لاش کرد بدبختا رو!
_نه نمیخواد...الان خوب میشم.
_تو چته؟ کجات درد میکنه؟ ناراحتی زنان و اینا؟
romangram.com | @romangram_com