#ورطه_پارت_160

بلند میشه و میاد سراغ کمپوت آناناس...عجب تراژدی داره درست میکنه ها؛ حالا اون یه ذره حلبی شده سنگر برای اینکه فلور پشتش پناه بگیره...این همه توصیف بی پناهی و خریت من سخته که فلور هم از گفتنش عاجز شده؟
_اون وقتا دیگه ادریس نمیتونست پیگیری کنه؛ بهم گفت حالا تو که مددکاری خوندی میتونی به زرین نزدیک شی و کمکش کنی ترک کنه؛ زرین فقط و فقط یه جو انگیزه میخواد
چرا نگفت اراده؟! این که مهم تره...ولی بی انگیزگی یعنی تو مقصر نیستی زرین، حداقل کمتر از بی ارادگی منو مقصر نشون میده.
_همه چیز داشت خوب پیش میرفت؛ تو که نفوذ ناپذیر بودی زرین؛ شایان خیلی بهتر بود...خیلی بهتر میشد باهاش کنار اومد...تا اینکه قضیه گم شدن شایان پیش اومد؛ اون همه چیزو بهم ریخت
اشکاشو میبینم که رو گونه هاش ریخت...حالمو بهم ریخت..
_من همون موقع هم به آقا ادریس زنگ زدم؛ بخدا زرین با اینکه راه دور بود، زنگ زدم و کسب تکلیف کردم سر اینکه شایانو با عالیه خانوم بفرستم بره یا نه؛ آقا ادریس گفت بذار بره...نذار مامانم با زرین بیفته رو دنده لج...چمیدونستیم اینجوری میشه...فکر میکردیم مثل هر دفعه س...
تازه میفهمم که بغضش شکسته و داره عین ابری بهار میباره؛ صدای بغضشو حتی منم شنیدم، از این فاصله، اونقدی سنگین بود که شکستنش بوووم صدا کرد...
_بخدا زرین؛ به روح مهدی؛ یه روز خوش نداشتم...از اسایشگاه و اموزشگاه و همه چی دست کشیدمو افتادم دنبال زندگی تو...منتی سرت نیس...خودم خواستم؛ خودم میخوام...یه شب راحت و بدون کابوس نخوابیدم از اون وفت تا حالا...میفهمم؛ میبینم که همه رو از چشم من میبینی...حقم داری، دردونه ت ازت دور شده؛ عزیز دل فلور جون بود...تموم نقاشیاش شده سنگ صبور من...
با پشت دست میکشه رو گونه هاش...بس نیس...نه گریه هاش؛ نه گفته هاش و نه شنیده هام...حالا منم میخوام یکی بیاد و بغضمو بشکنه.
_ادریس وقتی شنید آتیشی شد زرین، همون وقت بود که تصمیم گرفت بیاد ایران...
دیگه بین هق هق خبری از "آقا" گفتن به ادریس نیس...انگار همون دیوار شیشه ای بغضش حریم بود.
_بهم گفت چشم ازت برندارم...برنداشتم...همه چیزو دیدم؛ شنیدم؛ قرارات با تورج...اینکه ساقیت شده بود...اینکه ساقی شدی...اینکه نفروختی و سر آخرم امروز...امروز صبح که رفتی بازم تا رکاب اون پرشیا رفتی ...گمت کردم زرین؛ وسط راه اون پرشیا رو گم کردم...
وقتی خودم؛ خودمو گم کردم از تو چه توقعی؟!
_زرین تو پا ندادی! تو نرفتی! تو عوض نشدی! عوضی نشدی!
_بسه؛
جیغ میزنم...
_بسه؛ تورو خدا؛ تو رو جون شایانم؛ تو رو روح مهدی بسه فلور...
حالا دیگه همه چیز شکست...بغض فلور و غرور من...بغض فلور و حرمت من...بغض فلور و بغض من...بسه دیگه، کفایت میکنه...
صداشو آروم میاره پایین:
_زرین منم برم پایین نمازمو بخونم...میخواستم ملافه تخت بغلی رو بردارم کف زمین پهن کنم همینجا بخونمااا، ولی نشد دیگه.
به تخت بغلی با حرص نگاه میکنه...طلبکاره انگار.
دستمو میذارم رو پهلوش:
_برو دیگه، مگه اینجا مسجده؟ برو پایین بخون...میخوای اون مریضه بره پایین تو بیای اینجا نماز؟
دندوناشو نشونم میده؛ چه خوشش اومده از این پیشنهاد عقب افتاده...
_میتونی؟ جان من اگه میتونی که من دیگه ایــــــن همه راه نمیرم پایین.
اداشو در میارم:
_فلور "ایــــــن" همه نیس که؛ همه ش یه طبقه س.؛ حالا یه نماز میخوای بخونی همه عالم و آدم فهمیدن...
دوباره چشماشو به گوشه صورتش میاره!!
_این بدبخت که حالیش نمیشه؛ بلند میشه دو تا ناله میکنه و میخوابه...چه بی سر و صدا و بی آزاره.
_آره طفلی؛ حتی نا نداره جیغ و داد کنه.
میره سمت در و دوباره نیششو باز میکنه...
_خودمونیمااا زرین؛ اگه تو بودی.. اینقد کولی بازی در میاوردی که ...این بیچاره صداش در نمیاد؛ چقد صبوره.
به همراه تخت بغلی نگاه میکنم...اولش که اومد یه ریز اشک ریخت؛ اونقد که از گریه زیاد خوابش برد. حالا یه نفر علیل تو تخته و یه نفر بی رمق رو مبل کناریش...و هردو انگار بیهوشن...هردو تو خواب هم هق هق میکنن!
_هم...همرات رفت؟
دستمو که تکیه زدم رو پیشونیم برمیدارم و برمیگردم سمتش...
اول به خانومی که همراهشه نگاه میکنم ولی؛ خواب خوابه...پس این صدا...

romangram.com | @romangram_com