#ورطه_پارت_159
چه خبر شده اینجا؛ این چه کلاسی که استادش شده ادریس و فلور ازش اجازه میگیره؟!
_آقا ادریس؛دوست برادرم بود...
چقد این ماجرا داره تکراری میشه، عین ماجرای نینا و نوید و الیاس...این برادرا دارن با من و زندگیم چه میکنن؟
_دنبال یه خونه میگشتم نزدیک برادرم فرهاد باشم که ادریس خان اونجا رو بهم معرفی کرد...خونه خودشو...
سرمو برمیگردونم سمتش...دستاشو از زیر دستم میکشه بیرون...
_اینجوری که خودش میگفت؛ خیلی وقت بود اون خونه رو خریده بود که مراقب تو و شایان باشه که نشد...
از لبه تخت بلند میشه و میره کنار پنجره؛ همون جایی که یه ساعت پیش ادریس وایساده بود..چقد شبیه هم
_یعنی نتونست، کار از کار گذشت، دیگه از اینجا به بعدش خودش نمیتونست؛ کارای اَپلایی که برای تحصیلش داده بود هم رسیده بود دیگه نور علی نور...
_چرا کار از کار گذشت؟ اصلا مگه تو اون مرداب زندگی من گشت و گذاری هم بود؟ همه چی ساکن بود که!
_نبود...تو ...
پنجره رو میبنده، سرد شده؛ یخ زدم...
_تو معتاد شده بودی زرین؛ فهمید که دیر رسیده؛ فهمید همون چیزی که یه عمر ازش میترسید سرش اومده.
دیگه دلیلی برای خجالت نه میبینم و نه خجالتی هست میون فلور و ادریس...فکر میکنم خجالت اونا باید بیشتر از من باشه...برای من جاسوس گذاشتن. انگار که چه عملیات محرمانه و مخربی بوده.
به هایلایت سورمه ای موهاش نگاه میکنم؛ ادریس چه رنگی رو دوس داشت؟ آبی، آره آبی رو دوس داشت ولی...سرمه ای هم توش رگه های از آبی داره دیگه...منتها پررنگ تر، قوی تر و البته خوشگلتر.ادریس موهاش زیادی داره سفید میشه...سرمه ای فلور میتونه...
سرمو تکون میده از این خزعبلی که داره ربط و بی ربط بهم میبافم.
_به چی فکر میکنی زرین؟ بسه یا بازم بگم؟
دستی که توش سرمه رو نگاه میکنم؛ میسوزه؛ خون رفته تو سرمم...فلور رد نگاهمو میگیره:
_اِ!این چرا اینجوری شد؟ بذار برم به پرستار خبر بدم...
_نمیخواد؛ از دستم بکش بیرون، کلافه کردتم.
میره سمت در و اونجا تازه جوابمو میده
_برو بابا؛ چه واسه من تجویزم میکنه...پرستاره اخلاق نداره که میترسم ازش.
پوزخند میزنم به این همه جلال و جبروتی که پرستار مو بلوند لاک قرمزی تو این بیمارستان خصوصی از خودش نشون داده؛ هم ادریس و هم فلور بدجور ازش حساب میبرند...بیمارستان خصوصیشم که میام یه دونه بی اخلاقش نصیب ما میشه...شانس هم چیز خوبیه.
پرستاره دوباره با ناخنای لاک زده ش میفته به جون انژیو کتو بعد از ور رفتن های بسیار؛رضایت میده که بره و ما رو هم راحت کنه....بهترین خبری که شنیدم این بود که شیفتش داره تموم میشه و همکارش قراره بیاد...امیدوارم اون یکی لااقل بهتر باشه؛ هرچند که منم تا صبح باید خودمو مرخص کنم، حوصله اینجا موندن ندارم
_زرین دیدی پرستارت گفت میتونی مایعات بخوری...آب پرتغال میخوری؟ کمپوت گیلاسم هستاا، آقا ادریس برات آناناسم خریده میگفت اینو بیشتر دوست داری.
ادریس دیگه چی از تمایلات و دوست داشتنی های من میدونه؟ فقط آب آناناس یا تازه این آناناس مقدمه ای بوده برای شروع؟!
_خب میگفتی...
بی مقدمه میخوام ادامه بده و بیشتر از این خودشو و منو عذاب نده.
میره سمت مینی یخچال گوشه اطاقو یه کمپوت آناناس در میاره؛ میذاره رو میز پایین تختم...
_بذار یه خرده گرم تر شه...خیلی سرده واست خوب نیس این همه یخ باشه.
_باشه میخورم...بذار گرم تر شه.
این یعنی هرچی مگیی گوش میدم؛ تو هم هرچی میگم گوش بده...بگوکه من سراپا گوشم.
میشینه رو دورترین مبل از من...نور هالوژن تخت بغلی افتاده رو صورتش...پرستاره میگفت قراره یکی دیگه رو امشب بیارن تو بخش و دقیق رو تخت بغلی من...
خودشو خم میکنه رو زانوهاشو ارنج جفت دستاشو میذاره رو پاش...
_نوید...پسر خاله ت؛ از الیاس شنیده بود که اومدی طرف الیاس و دیگه با هم هم کاسه و هم پیاله شدین...اون به ادریس گفت!
شادی اون خبری که باید شوکه م میکرد همین بود؛ اینکه نوید این خبرو به ادریس داده...حالا چرا؟ برای تحقیر، برای اینکه آبرومو ببره؛ اصلا چند نفر خبر دار شدن؟ تا الان فقط دلم خوش بوده که یه رازه؟ حالا فهمیدم که سر این قصه درازه!
_نوید به ادریس گفت نذار زرین از دست بره، هنوز اولاشه...به موقع گفت...همه چی به موقع بود زرین جز...
romangram.com | @romangram_com