#ورطه_پارت_158

هه! این جمله رو الیاسم یه سال پیش گفت...نوکرتم هستم زرین...چقد تکرار...چقد همه چی تکراریه...اون بار به خاطر شایان...اینبارم به خاطر شایان...یا شایدم خودمو شایان...اما نه،اینبار بیشترش به خاطر خودم.
صدای تق تق در میاد...بعدم باز میشه و یه کله میاد تو.
_مهمون نمیخوای صابخونه؟!
ادریس از رو صندلی کنار تخت بلند میشه...
_چرا بفرمایین، من دیگه باید برم...
تازه اونی که برای اورژانس خبر کردو میبینم...تازه یادم میاد که صدای یه زن بود...تازه یادم میاد که من خیلی چیزا رو وقتی داشتم میرفتم تو اون دنیا دیدم ولی تو واقعیت ندیده بودم..ادریس و فلور...خیلی عجیبه که دو تا غریبه تا این حد با هم آشنا باشن....
ادریس رفت و در و بست...همونجور که صدتا سوال چجوری پشت دهنم موند و هیچ وقت نتونست بیرون درز پیدا کنه.

_به به زرین خانوم خوبی؟ احوال شما؟
سرمو اروم میارم پایین؛هم به جای جواب سلام نکرده فلور و هم برای اینکه بگم خوبم...الان نوبت فلوره که براش طاقچه بالا بذارم و روزه سکوت بگیرم.
سرشو میاره نزدیک صورتمو عمیق بو میکشه...
_بـــــــــــه! چه بو برنگی راه انداختی زرین خانوم...
سرمو تکون نمیدم...همونجور صاف صاف تو صورتش نگاه میکنم...لبشو میکشه تو دهنش:
_قدیما میگفتن طرف دنیا دیده س...حالا شما که دیگه دو دنیا دیده اید...زیارتا قبول زرینی...
خنده م میگیره از حرفش...اونم خنده منو که میبینه مجوز پیدا میکنه برای لودگی بیشتر...
_زرین ؛ چه عجب خندیدی...گمونم نکیر و منکر تو رو دیدن کم اوردنو دیپورتت کردن؟
قه قه میزنم رو خنده قبلی...یاد الناز میفتم...اگه اون الان بود همینجور بی خیال میگفت و میخندید یا بساط آه و ناله ش بالا میرفت.
میاد لبه تخت م میشینه...
_برو اون ور تر دیگه، میبینه دارم به زور جا میشما...
خودمو میکشم سمت راست تخت م با همون دستی که سرم بهش وصله، به ستون سِرم نزدیک میشم و فلور طرف دیگه م ستون میزنه.
دستشو میاره جلو به سِرم ور میره و دوباره میکشه عقب..انگشتاشو تو هم پیچ میده...اینقد سخته و پیچیده س اونی که میخواد بگه؟ میخوام بگه!
دستم ازادمو که حلقه سِرم توش نیس میذارم رو همون دستی که حلقه ازدواجش توشه...
_نمیخوای چیزی بگی؟
سرشو میاره بالا ؛حالا اونه که تعجب کرده؛ولی معلومه میخواد خودشو به تعجبو ندونستن بزنه...
_من بگم؟ از چی باید بگم؟
دستمو بیشتر رو دستش فشار میدم.
_از همون چیزی که باید بگی...زیادی میدونی، به عنوان یه غریبه زیادی میدونی...
هنوزم بهش شک دارم، خیلی تردید دارم، هنوزم گم شدن شایانمواز چشم فلور میدونم، به روش نیوردم ولی مقصره...برای همین نیش میزنم.
شک نداره؟ یه مرد بیوه عین ادریس، خیلی نزدیکه یه یه زنه بیوه عین فلور؛ فلوری که عین یاسمن ادریسه، پوفـــــــــ! که خوش خیالیه این بیخیال بودن و عادی نشون دادن قضیه.
_از چی میخوای بدونی؟
_از هرچی که باید فلور بگه، فلور رو به این قضیه ربط داده ، همه شو بگو دیگه...از سیر تا پیاز قضیه.
دوباره خوشمزه بازیش با شنیدن اسم سیر و پیاز گل میکنه؛ و اهمیتی به دل من که عین سیر و سرکه میجوشه نداره.
_سیر و پیاز که خیلی بو داره جون زرین؛ ولی هیچ چی این وسط به آَشپزی ربطی نداشتا.
_دقیقا واسه همین میگم؛ قضیه زیادی بو داره!
دوباره میره تو لاک خودش...
_میدونی زرین؛ آقا ادریس به من اجازه داده که همه چیو بهت بگم...الان دیگه اجازه داده.

romangram.com | @romangram_com