#ورطه_پارت_164
_نترس زرین جان؛ من مطمئنم که پاک و مبرا بر میگردی...مرتب بهت سر میزنم...اشنا اینجا زیاد دارم ؛
یه چشمک میزنه:
_اونجوری نکن چشماتو؛ به خاطر شغلمه...زیاد بین اینجا و اسایشگاه تردد هس.
به یه اهان گفتم اکتفا میکنم.
_الان میریم برات همه چیزو توضیح میدن...اگه نخواستی نمون...از همینجا برمیگردیم...زوری که نیس...قبلا هم گفتم؛ تا خودت نخوای هیچی نمیشه.
دست یخ زدمو از تو دست سرد فلور در میارم.
اونقد دست و پام شل شد که زبونم نمیتونه تو دهنم بچرخه و بگه "میخوام"، اینبار دیگه میخوام.
ول کردن دست فلور همانا و رفتن حس از تو پاهام همانا...هنوزم ضعف دارم!ولی نذاشتم این ضعف بدنی تو اراده م تاثیر بذاره....زانوهام خم میشه که قبل از فلور ادریس از پشت سر بازومو میگیره...
_خوبی زرین؟
_خوبم...طوری نیس...
بازومو میکشم عقب ولی محکم میگیرتش...
فلور تازه متوجه میشه؛ برمیگرده عقب...
دستشو به سمتم میاره...
_بده من دسستو زرین جان، هنوز جون نگرفتی دختر.
_شما بفرمایید خانم ریاحی...هماهنگی های لازم رو بکنید؛ من میارمشون...
_بله حتما؛
رو میکنم به به سمت ادریس ولی نه کامل؛ بیشتر نگاهم رو سایه ش که افتاده جلوی پامون...چقد بلند...چقد قرص...تمام پیکر و من و سایه م زیر سایه شه!
_زرین جان...اصلا نگران چیزی نباش...
_نیستم؛ نگران نیستم...فقط میترسم نتونمو شرمنده شم...
وایمیسته؛ دستم با وایسادنش کشیده میشه...
سرمو میارم بالا...رو به من وایمیسته و درست جلوی نور افتاب...چشمامو تنگ و باریک میکنم...
میاد نزدیک تر...جوری که سایه بلندش تمام صورتمو میپوشونه...عرق رو پیشونیش تازه معلوم میشه...پس چرا اینقد سردمه؟ این عرق شرمه؟ ادریس شده همراه یه زن معتاد و میبرتش کمپ!
_از تنونستن حرف نزن...تو میتونی زرین، تو کارایی کردی که هیچ کس نمیتونست...مهمترینش اینه که تونستی این همه مدت با الیاس زندگی کنی و دم نزنی...زنده بمونی و صداتم در نیاد...این همه مدت با بنگ و علف الیاس هم پا شدی بدون اینکه احدی بفهمه...
سرمو میندازم پایین و با سنگ ریزه های جلوی در بازی مکینم.
_جز...جز تو! تو فهمیدی ادریس!
سرشو میگیره بالا؛ اصلا اسمونو نگاه میکنه؛ صداشو میاره زیر لب ولی میشنوم:
_من همیشه تو رو فهمیدم.
آروم گفت؛ ولی فهمیدم؛ فهمیدم چی گفت؛ فقط نفهمیدم که منظورش از "همیشه فهمیدن " من چی بوده؟!
_چی شد؟ بیاید دیگه ...زرین جان بیا؛ بفرمایین آقای ادریس...همه چیز هماهنگه.
میاد سمتمو دستمو میگیره، یاد این بچه های کوچیکی میفتم که بین پدر مادر وایمیستنو ؛ دستشونو پدر مادر از تو طرف میگیرن تاتی تاتی کنه براشون و دلشون ضعف بره برای این کودک نوپا! حالا این ضعف من بیشتر رقت انگیز و حال بهم زنه.
با کلی دبدبه و کبکبه میریم دفتر اصلیشون که فلور رو عین یکی از خودشون دوست دارن و عز و احترامش میکنن.
_بفرمایید، الان میرسم خدمتتون.
تنها گذاشتنمون یعنی یه فرصت برای با هم بودن و تصمیم گیری نهایی؛نمیدونم این همه دست دست کردن یا بهتره یگم دست به دست کردن بین خودشون؛واسه چیه؟ که شک کنم و دیگه نخوام که اینجا باشم؟
_زرین جان، همین خانوم محمودی رو دیدی؟!
چشمامو از بند کتونیام مگییرم...چه کثیف شدن...
_خانوم محمودی؟!
romangram.com | @romangram_com