#ورطه_پارت_156

_چیزیش نیس...داره خودشو لوس میکنه خانومی...خب نازشو بخرید دیگه...چی میشه مگه؟!
لحنش با هر کلمه خنده دار تر و پر از شیطنت میشد...
چه میدونی که نازمو تا الانم خیلی بیشتر از خیلیای دیگه خریده...لااقل بیشتر از شوهر خودم...پدر بچه م.
صداش میاد ...خشک...عین لبای من...تیز و سوزان عین پشت دستم که سرم داره...تلخ...عین طعم غالب دهنم...
_شاید درد داره خانوم پرستار؛ مسکّن نمیزنین بهش؟
_دردش واسه چیز دیگه س...
اینبار دردم میاد...هم از لحن نیشدار پرستار؛ هم از رسوا شدنم پیشش...
_راستی خانوم؛ ببخشید میشه بهش چیزی بدیم بخوره؟
به لحن عادی جواب میده:
_سرمش قندیه؛ فعلا لازم نیس...بذارید بخوابه...بخوابه براش بهتره..
تو دلم میگم و البته برای شما...کمتر دردسر دارم؛ کمتر نق میزنم و از همه مهمتر یه معتاد انگل عملی...لال مونی میگیره.
در که بسته میشه صداشو میشنوم:
_خوبه والا، این همه پول بده؛ اخرم پشت چشم نازک میکنن...طلب داره انگار.
نمیدونم این پشت چشمو برای چشمای بسته من میگه؟ یا...
_خوبه اینا دکتر نشدن...غرغرای دکترو سر مریضا خالی میکنن
و رفع ابهام میکنه که هیچ کدومش به من ربط نداشت؛ البته منهای اون همه پولی که داده.
_بذار پنجره رو ببندم؛ هوا داره سرد میشه...دکترت که بیاد ازش میپرسم میشه بهت چیزی داد بخوری یا نه؟! با این پرستاره که نمیشه حرف زد..
خسته میشم.از حرف زدنش...از تنهایی حرف زدنشو جواب نگرفتنش...از تنهایی گوش دادنو بی جواب گذاشتنش...از اینکه سعی داره عصبانی نشه...داد نزنه...کتک نزنه...حتی سرکوفتم نزنه...همه چیزو عادی نشون بده...منم برای یه سرماخوردگی عادی اینجام!!
از وقتی رفت سمت پنجره دیگه صدای پاشو نشنیدم ولی صدای نفساش عجیب بلنده...عجیب سوزناکه...نمیدونم به خاطر نفسای گرمشه یا بستن پنجره که این همه احساس گرما میکنم؟!لای چشمامو آروم باز میکنم، رو به پنجره و پشت به من نمیدونم به چی خیره شده که اینطوری جذبش شده...جَذَبشو نشون اون پنجره سیاه میده...

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد

تخت کناریم خالیه؛ مرتب و منظم، یه پتوی آبی آسمونی حوله ای روش افتاده...با پایه سرم خالی...
سرمو میچرخونم سمت راستم...به پایه سرم و بعدم سرم قندی خودم نگاه میکنم؛ همون که پرستار مدعی بود به خاطرش نیاز به غذا ندارم؛ دردم هم به خاطر چیز دیگه ایه...و خیلی الکی اینجام!
_بالاخره چشماتو بازکردی؟
صداشو از سمت چپ و گمونم از فاصله همون پنجره میشنوم...اره؛ ولی هنوز مونده تا دهن باز کنم...هنوز مونده تا سفره دلمو باز کنم...مونده تا بگم از پس مونده های این زندگی...مونده تا گره های این زندگی ؛ نه نه، این مُردگی رو باز کنم.
_ادریس چجوری اومدی؟
میزنه زیر خنده...انگار نه انگار که چیزی شده...آبی از اب تکون نخورده...امن و امانه
_پیاده که گز نکردم بیام...با هواپیما...یه قول آقام، طیاره....با اون اومدم...
نمیدونم که چی شد که بدون هیچ چک و چونه ای و فقط با خرج صبوری از جانب ادریس لب باز کردم...حرف زدم..حتی خندیدم...نه اون چیزی پرسید ؛ نه من...نه اون یه روم اورد نه من پررویی کردم.
_الیاس پیدا شده...

romangram.com | @romangram_com