#ورطه_پارت_155

_خب دیگه؛امشب همه شام مهمون من...تو هم بمون پیش خانومت الیاس تا شب یکی از خواهرای زرین جان بیاد پیشش...
الیاس همه رو بدرقه میکنه و بچه رو تو تخت مخصوصش میخوابونه...
_این تختو میاری پایین الیاس...
_ای به چشم مامان خانوم...
تختو میکشه پایینو میاد بالای سرم...خودشو دولا میکنه رو صورتمو و تموم تشکر و قدردانی که تو زبونش جا نمیشه رو با بازی لبهاش به بازی گرفتن لب های من حالیم میکنه.
_ممنونم خانومم؛ممنون واسه این هدیه.
دست میکنه تو جیبشو یه گردنبند طلا،بدون جعبه و جلد رو در میاره؛دستشو از پشت میبره پشت گردنمو زنجیرو قفل میکنه به گردنم...
یقه لباس صورتی بیمارستانی رو میکشه پایین تر و اون زنجیر قفل شده به پوست گردنو دوباره و چند باره با لبش قفل میزنه و تایید میکنه ...
صدای گریه شایان کوچولو بلند میشه
الیاس میکشه عقب :
_پدر سوخته صداش دراومد...حالا شریکم پیدا کردیم؛ بیا و این آقازاده رو راضی کن زرین جونم....
خودش میزنه زیر خنده بین گریه های آقازاده ش،آقا زاده مون....مرد کوچولوم...

دستمو تکون میدم ، سوزش پشت دستم بهم باداوری میکنه که دیگه وقتشه...وقت اینکه به هوش بیای...وقت اینکه چشماتو باز کنی...سرتو بیاری بیرون از برفی که سیاه دور زندگیت رو گرفته، وقتشه به خودت بیای..دیدی که از اون دنیا هم برگشت خوردی.
لبامو فشار میدم...خشکه خشکه...خودم میدونم چه کردم...از همون وقت که بوی ضدعفونی زد زیر دماغم...یاد ضد عفونی های اون موقعی افتادم که سر زایمانم تو بیمارستان...همون موقع که فکر کردم دیگه وقتش رسیده...دیگه وقتش رسیده که الیاس به خودش یه تکونی بده...ولی دریغ! این همه سال گذشت و تو زندگی من زلزله بپا شد...ولی الیاس هیچ تکونی نخورد...هیچی تکونش نداد...
_بیدار شدی؟ خوبی؟
چشمای نیمه بازمو سعی دارم بیشتر باز کنم...چقد سنگین شدن...درست مثل اون لحظه ای که داشتن بسته میشدن...ولی نشد که بشه...قسمت نشد که برای همیشه بسته شه.
گرمی دستشو پشت دست سردم که سرم بهش وصله حس میکنم...
_خوبی زرین؟ حالت بهتره؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم شُره میکنه...
صدای خش خش کشیدن دستمال کاغذی رو از جعبه ش میشنوم ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواد هیچی رو ببینم...دستمالو میذاره گوشه چشممو اروم اشک مزاحم زبون نفهم و موقعیت نشناسو پاک میکنه...
_دکتر میگفت جای نگرانی نیس...بخیر گذشت...معده تو شستشو دادن.
دستشو برمیداره،دوباره یخ میزنم...دوباره سوزش سوزن سِرمو حس میکنم...
ملافه رو میکشه بالاتر ...
_گرسنه نیستی؟ چیزی نمیخوای؟
دستمال تر شده ای رو روی لبای خیسم حس میکنم؛ تو همون سکوتی که دور خودم کشیدم فقط بهش گوش میدم.
_نمیدونم آب برات خوبه یا نه؛ لبات خشک شده؛ تشنه ای؟
و هربار که میگه تشنه ای؟ چشمه خشک شده چشمم سرریز مشه.
_میخوای برم برات پتوی اضافه بیارم؟ سردته؟
کی این سوالاش تموم میشه؟ کی این مدل سوالاش تموم مشه؟ کی میره سر سوال اصلی که"چرا"؟
چرااین کارو کردی؟ چرا تا ته لجن رفتی...چرا نه این دنیا رو نگه داشتی نه اون دنیا رو؟ وقتی یادم میفته که اگه دکتر از اعتیادم براش گفته باشه من باید چه کنم؛ بیشتر تو خودم فرو میرم و چشممو بیشتر رو هم فشار میدم...حتی از پشت پلک بسته هم خجالت میکشم.
صدای باز شدن در میاد...گمونم یه نفر میاد تو یا شایدم خودش میره بیرون...
هنوز نمیدونم اون یه نفر دیگه که به اورژانس زنگ زد کی بوده...همون که مطمئن بود منو دیده؟
دوباره در باز میشه ...سنگینی یه پتوی گرم رو حس میکنم تا زیر گردنم میاد بالا...بعدم حضور یه پرستار....
_چی شده ؟ این خانوم خانوما چرا چشماشو باز نمیکنه؟
دستشو پست دست سرمیم و رو پیشونیم حس میکنم...

romangram.com | @romangram_com