#ورطه_پارت_153

چشمامو میذارم رو همو نفسمو میدم بالا؛ قفسه سینه م عین فنری که از جا در رفته بالا و پایین میره...صدای حرف زدن هم به زنگا اضافه میشه؛ اوو چه خبره حالا؟! کی مُرده که ما عزیز شدیم؟کسی قراره بمیره؟ بعید میدونم؛ اینجا فقط قراره کسی رسما بمیره، قراره کسی عین یه حیوون جون بده...اینجا کسی خیلی وقته که ناکس شده و با ناکسا میپره....اینجا کسی ادم نیس...کس نیس...حتی، حیوونم نیس.
خیلی بیشتر از نیم ساعت گذشته ...خیلی خیلی بییشتر از 53 ثانیه کذایی...53 ثانیه طلایی...سری که به دوران افتاده حتی روی بدن تو حالت خوابیده هم سنگینه...هوا سنگینه...سینه م سنگینه...بغض سنگینه...
صدای یه نفر از اون ته مها میاد.
_زرین؟ زرین کجایی درو باز کن ...
_باید شیشه رو بشکنیم...
_آخه، شاید نباشه...مطمئنی اومده؟
_آره؛ مطمئنم...زرین جان...زرینی ...
این صداها برای کیه؟ برای چیه؟ چرا این همه قیل و قال میکنید ...چیزی نشده که، فقط یه کم مهلتم بدین...به عجلم مهلت بدین تا کارشو بکنه.
صدای شکستن شیشه...چشمام سنگینه...
_یا فاطمه زهرا...اینجاس...
_زرین...زرین ...زرین جان...
حس میکنم یکی زد تو صورتم...دردم اومد...دوباره زد تا یه باره چشمام باز شه...
الیاسه...چقده خوشگل و معصوم شده...عزرائیلم هم تو قالب الیاس اومده سراغم...
_زنگ بزن به اورژانس...
_زرین..زرین صدامو میشنوی...
سنگینی ازم دور میشه...مگه وزن روح آدمیزاد چقده که وقتی از کالبدش میره بیرون این همه سبک میشی؟
_زرین جانم...زرین...
دوباره چشمامو باز میکنم...با لبای خشکم لب میزنم:
_اد.. .ریس
_جانم...جان ادریس...
دستشو میذاره پشت کمرمو ماساژ میده...
_طاقت بیار زرین؛طاقت بیار جونم...
صداش تو گوشم میپیچه...داد میزنه:
_چی شد این امبولانس؟
خلاص ، راحت، سبکبال و آزاد...چه رایحه ای داره..ریه هام راحت استشمامش میکنه! حجم انبوه تاریکی هجوم میاره به چشمام.
*****
_حاجی بیا تو گوش این نوه تم اذان بگو تا مومن شه...
حاج رضا بچه سرخ و چروک پروک و میگیره بغلش و تعارف و پیش کش میکنه به بابام:
_حاج مصطفی حاصل دختر خودتونه، نوه مغز بادومه، شما اذان بگو ؛
نگاه میکنم یه این بچه ای که عین میوه نوبرانه تو طبق گذاشته شده و بین ادما و حاجیای زندگیم که رتبه و طبقه بالا و پایین دارن دست به دست میشه.
_نه حاجی شما خودتون دستتون تبرک داره،من وضو ندارم.
و حاج رضام راضی از اینکه تعارفشو کرده و سر آخر هم خودش اذان میگه میره ته اطاق، و روی مبل میشینه و سرشو به گوش بچه م نزدیک میکنه.عمه میاد نزدیکم میشینه و قرآنشو باز میکنه، یه سکه وکیوم شده طلا از لاش در میاره ...دستمو میگیره:
_تبریک میگم زرین جان؛ایشالا قدمش براتون سبک باشه،ایشالا بچه های بعدی،سپردم شهره برات کاچی درست کنه؛خودم دیگه دستم قوت نداره،هرکار کنم مث اون وقتا خوب نمیشه.
دستمو محکم فشار میده،شایدم من زیادی بی جونم.
سکه رو ول میکنه تو دستم...
_ناقابله،مبارکت باشه،واسه خودِ خودته ها، به الیاس ندی یه وقت؟!

romangram.com | @romangram_com